تمپرلی (آرژانتین) یکم دسامبر 1989
بهروز صفدری عزیز،
از سفر به آمریکا تازه برگشتهام. پس هم تأخیر و هم فرانسوی بدم را، زبانی که آن را خوب میفهمم اما نمیتوانم خوب بنویسم، بر من ببخشید.
میخواستم به شما فقط این را بگویم که برای ترجمهی شعر و واقعیت موافقتِ خود را با کمالِ همدلی به شما ابراز میکنم. من نیز با شما بر این باورم که «قلمرویی جهانشمول و جدا از عارضههای سیاسی و مادی وجود دارد که همانا دنیای شعر است».
اما من برای همراهی با ترجمهی شما چند کلمهیی به اسپانیایی برایتان میفرستم. فکر میکنم برای ترجمهی این یادداشتِ مختصر خودتان بهآسانی کسی را پیدا خواهید کرد.
برای من مایهی خوشوقتی است که بتوانم ترجمهی فرانسوی شما را از چند شاعرِ فارسیزبانِ معاصر دریافت کنم.
منتظرِ خبرهای شما خواهم بود.
با همراهی بسیار دوستانه
(امضا) روبرتو خوارُز
برای همراهی با یک گذارِ نو
همهچیز ترجمه یا واگشت (traduction)، تبدیلِ موضع یا ترانهاد (transposition)، و تبدیل صورت یا ترادیسی (transformation) از یک شکل به شکلی دیگر است. شعر نیز با وفاداری به اینِ فرایندِ واقعیت، ترجمه است یعنی روایت یا بازشرحی (version) غایی و نهایی از سکوت و رمزی که آدم و عالم را در بر گرفته است. و ترجمهی شعر، گذارش به زبانی دیگر، با ادامهدادنِ همین فرایند، کلامِ خلاّق را به شکلهای دیگر تکثیر میکند و در ریختنِ آنها به جریانِ جهان سهیم میشود. ترجمهی این متن به فارسی، زبانی که هستهاش شعر است، همخوان است با سرشتِ خودِ این متن که دگرسانی، گذار و دگردیسی تصویرها و احساسهای نهانی است.
همهچیز در گذر است. انسان همواره ریشهکنشده و تبعیدشده است. بااینهمه، شعر ریشهی انسان است، شگفت دیارِ سّیارِ اوست، بنیانیابی وجودی اوست در رژهی اشکال و کالبدیابیاش در کلامی که او را از نیستی نجات میدهد.
گذار، ترجمه، ریشهکنشدگی و تبعید. اما شعر، چونان بیانِ ابتدایی و انتهایی انسان، چونان زبانی متفاوت با همهی دیگر زبانها و کلامی آگاه از مرگ و از زندگی، به ما رخصت میدهد تا در آنیتِ قطرهیی نور، یا در پژواکِ سایهیی لغزان، ریشه کنیم. و بدینسان، خانهی ما همواره همراهِ ما خواهد بود، با دانستنِ این نکته که در هرکجا که باشیم راهی بینهایتایم.
روبرتو خوارُز
دسامبر 1989
سلام آقای صفدری. پس از مدت ها این در و آن در زدن و پیگیری های مستمر توانستم یک جلد از کتاب شعر و واقعیت را پیدا کنم. ساعت نه شب به دستم رسید و تا الان ساعت پنج و سی دقیقه صبح است تنها دو نخ سیگار کشیده و کمی آب خورده ام. دچار تکانه های سهمگینی شدم. مدت ها بود که خسته و درمانده در بین کتاب ها لنگان لنگان اندام سست خود را می کشیدم و از طبقات کتاب خانه ام بالا و پایین می رفتم و بو می کشیدم و میجویدم و میخواندم… دیگر آن منجمد شدن های آنی را از یاد برده بودن و برای برق گرفتگی دوشاخه برق را زیر زبانم می گذاشتم… اما الان با رعشه و لرزش ریزی که در جانم افتاده می نویسم. از شما بسیار بسیار متشکرم و سلیقه و هوشیاری و زبان بی نظیرتان را ستایش میکنم. امروز یک پیرمرد بیست و نه ساله را دوباره جوان کردید و باکونین درونش را احیا…
بابت وبلاگ بی مانند تان هم که هیچ نمیتوان گفت جز اینکه این مقالات و ترجمه های درخشان را از ما دریغ نکنید.
به عنوان یک هم زبان به شما افتخار میکنم و برای شما سلامتی روزافزون آرزومندم.
و ای کاش کتاب رسوایی شاعران را می توانستم بیابم.
دوستدار شما آرش