چندی پیش در مقدمهی ترجمهام از متنِ بنژامن پِره، هستهی اختر دنبالهدار، نوشته بودم:
« پیشتر به کتابی از رائول ونهگم به نام دربارهی عشق اشاره کرده بودم ( که بعید میدانم فرصتِ ترجمهی آن را بیابم). اما استاندال نیز کتابی دقیقاً با همین عنوان دارد که اخیراً به ترجمهی گلارهی جمشیدی و توسط نشر قطره منتشر شده است ( که مشتاقانه در انتظار دستیابی و خواندنِ آن هستم و هنوز از کیفیتِ ترجمهی فارسیاش اطلاعی ندارم).»
این ترجمه اخیراً به دستم رسید اما افسوس که بههیچرو انتظار و اشتیاق مرا برآورده نساخت. همانطور که بارها شواهد و نمونههایش را نشان دادهام، هر گاه که خواستهام به متنهای ترجمهشدهی موجود در فارسی ارجاع دهم، با همین مشکل روبهرو شده و اغلب ناگزیر شدهام آنها را ازنو ترجمه کنم. پیش از آنکه شواهدی از نادرستی و کیفیتِ بد این ترجمه را نیز نشان دهم، چند نکته را در ارتباط با این موضوع مطرح میکنم.
این اواخر، یکی از دوستان در نامهای به من ازجمله نوشته بود:
« […] به راستی راه رهایی از ابتذال کجاست؟ آن چیزی که تو در نقدهایت نشانه گرفتهای شاید ابتذال چپ باشد. […]ولی راه رهایی از ابتذال به هرشکلی و در هر لباسی کجاست؟ […] من همیشه از ابتذال طبقهی متوسط بیش از هر ابتذالی ترسیدهام. از ابتذال آنهایی که نه فقیرند، نه ثروتمند. از ابتذال کتابخوانها، سینماروها، طرفداران مبارزه، آزادی، سیاست، شعر، چگوارا، سفرهای ماجراجویانه، ترجمه و… (باور کنی یا نه این روزها همه در ایران مترجماند.) من از ابتذال این جماعت، طبقه، قشر یا هر چیز دیگری که خودم هم عضو آن هستم بیشتر از هر ابتذالی گریزانم. آیا نباید از ابتذال همانهایی که بیشتر از همه به ما نزدیکاند بترسیم؟»
کلمهی «ابتذال» هم از بیشمار واژههای کِدرِ موجود در فارسی است. حتا فارسیزبانی که اندکی عربی میداند، با تداعیِ کلمهی « بذل » به ریشهشناسی محکم و منسجمی دست نمییابد. فرهنگِ دهخدا دو معنی برایش آورده است:
۱- صرف چیزی را بسیار. بادروزه داشتن جامه یعنی جامه برای کار پوشیدن . دائم بکار داشتن جامه و جز آن . ناپاک و زبون داشتن جامه . || درباختن و نگاه نداشتن چیزی . ضد صیانت . || دویدن اسب .
۲- ابتذال. الف. بسیار به کار بردن چیزی تا اندازه ای که از ارزش آن بکاهد. ب. بی ارزشی، پستی.
فرهنگ فارسی امروز (۱۳۷۵) این کلمه را چنین تعریف کرده:
وضع یا کیفیت مبتذل بودن، داشتن وضع یا کیفیتِ بیارزش، بیاهمیت و غیرجالب توجه.
و در مدخل « مبتذل » آورده است:
فاقد هرگون ویژگی عالی، جالبتوجه یا شگفتانگیز؛ پیشپاافتاده، ۲- ویژگیِ آنچه هیچ هیجان، لذت یا علاقهای برنیانگیزد.
فرهنگ طیفی (۱۳۸۷) کلمهی ابتذال را در طیف « بیروحی، کُندی، افسردگی، کسلکنندگی، ملالت؛ فقدان خلاقیت، بدون الهام، بیمزگی؛ پیشپاافتادگی، سطحی بودن؛ فقدان بذلهگویی، ترشرویی؛ مالیخولیا، سادگی [کلام]» و کلمهی مبتذل را در طیفِ معانیِ « پست، پیشپاافتاده، بازاری، عوامپسند، عامهپسند، چیپ، عامیانه، عوامانه، متداول، معمولی؛ کجسلیقه، بدسلیقه، سادهپوش؛ همهجایی، عوامفریب » آورده است.
فرهنگ فارسی ـ فرانسه معلم، ابتذال را همچون معادلی برای کلمات فرانسویِ trivialité و vilénie آورده و برای مبتذل هم کلماتِ trivial، banal، commun را درج کرده است.
فرهنگ فارسی ـ فرانسه دانشیار، در برابرِ ابتذال bassesse و banalité و در برابرِ مبتذل vulgaire، banal، commun را آورده و آنها را معادلهایی برای « پیشپاافتاده، جلف » نیز دانسته است.
فرهنگ فارسی ـ فرانسه ژیلبرت لازار، برای کلماتِ ابتذال و مبتذل واژههای bassesse، banal، و vulgaire را به عنوان معنا و معادل ذکر کرده است.
در واژهنامههای فرانسوی ـ فارسی، و انگلیسی ـ فارسی نیز تا جایی که من دیدهام کلماتِ ابتذال و مبتذل در برابر همین واژهای یادشده و متردافهای آنها آمده است.
در فرهنگهای عربی ـ فرانسوی نیز، ابتذال و مبتذل در طیفِ معناییِ « فساد »، فقدانِ اصالت و ظرافت، عادی و عامیانه بودن، زمخت و هرزه بودن قرار گرفته است.
من خود از دو مورد مهم و اساسی در ترجمههایم میتوانم یاد کنم که برای انتخاب و کاربرد کلمات ابتذال و پیشپاافتادگی به عنوان معادلْ مدتها اندیشیدم و درنگ کردم.
یکی در ترجمهی جامعهی نمایش، که در بند ۵۹ آن، مجبور شدم این توضیح را در پانویس بیاورم:
« banalisation، این کلمه و کلماتِ banalité, vulgarité, trivialité که دُبور در سطور بعد به کار میبرد، بارِ منفیشان را از لحاظِ ریشهی لغوی، از مفهومی میگیرند که آن را میتوان عامی شدن و رواج یافتن در عوامالناسِ نافرهیخته، و هرزه شدن چیزی به علتِ هر جایی و همهجایی شدن، و از دست دادنِ ویژگی و اصالتاش، نامید. اما معادلهای متداولِ این کلمات در فارسی، یعنی ابتذال و پیشافتادگی، بیشتر بیارزش شدن از فرطِ استعمال، عادی و معمولی شدن را افاده میکند.»
و دومی به هنگام ترجمهی پیشپاافتادگیهای بنیادی از رائول ونهگم، زیرا مفهوم « banalité» این بار ظریفتر و پیچیدهتر به کار رفته و بههیچرو نمیتوان برایش معادلِ « ابتذال » به کار برد.
نکتهی دیگری که در خورِ یادآوری است این است که برای مدخل ابتذال در لغتنامههای معروف فارسی شاهدی ذکر نشده است، جز در فرهنگ بزرگ سخن، که این جمله از ترجمهی دن کیشوت ( محمد قاضی) به عنوان شاهد آمده: « نگذارد که در ظلمتِ حقارت و ابتذال فرورود.»
من با ابزارهای جستوجو در ایتنرنت هیچ موردی از کاربردِ کلمهی ابتذال در ادبیات کلاسیک فارسی پیدا نکردم. پس ظاهراً ورود و کاربردِ این کلمه در دوران معاصر صورت گرفته است. شاید آشناترین نمونه و مورد، این عبارت از شعر شاملو باشد: « هرگز از مرگ نهراسیدهام اگرچه دستانش از ابتذال شکنندهتر بود.»
بنابراین، کلمهی « ابتذال » نیز همچون همهی واژههایی که در زبان و ادبِ فارسی پس از مشروطیت معنایی نو یافته و بهصورت نوواژهها به کار میروند، بر مفهوم و مدلول جدیدی در ذهنیتِ معاصرِ ما دلالت دارد. اما این مدلول براستی چیست؟ در صفحهی اینترنتی پارسیویکی که برپایهی لغتنامهی دهخدا تدوین شده، یکی از کاربران چنین نوشته است ( که من آن را بدون ویرایش غلطهای انشاییاش نقل میکنم):
« ابتذال در جوامع کنونی بسیار رخ می دهد ولی یک مفهوم ناشناخته است که در سطوح فرهنگی و اجتماعی و هنری و.. می توان این مفهوم را بیایم علاقه دارم بیشتر در مورد این مفهوم بدانم آیا کسی می تواند کمک کند؟»
پس از این اشارهها ، به پرسشها و نکتههای مطرحشده در نامهی آن دوستم میاندیشم که « براستی راهِ رهایی از ابتذال کجاست؟». به یاد اصطلاحی از ژیل دولوز میافتم: « پرسوناژِ مفهومی »، گاهی شخصیتها یا پرسوناژهای ادبی، معرّف و دلالتی میشوند از یک مفهومِ خاص. مثلاً در اواخر دههی چهل خورشیدی در ایران، « آقای چوخبختیار » صمد بهرنگی، به مفهوم و معنای ویژهای در ادبیاتِ سیاسی و نقدِ اجتماعی تبدیل شده بود. شاید در روندی معکوس ما به بعضی مفاهیم تشخص و تجسم یا جسمیتِ خاصی بخشیدهایم. باری متراکم و اسرارآمیز از نقد و نفیِ شدیدِ پدیده یا «نمیدانم چهای» ( به قول فیلسوف فرانسوی یانکِلهویچ) که نمیخواهیماش و از آن متنفریم و ناماش را « ابتذال » گذاشتهایم. اما به هرحال، من گمان میکنم که منظورِ اصلیِ ما از ابتذال همان چیزی باشد که گی دوبور آن را « تضییعِ کیفیت » مینامد. مسلم است که در جامعهی نمایشگری، چیزهایی که کیفیتشان ضایع شده و از دست رفته، و پست و مبتذل شدهاند، از رواج، عامیشدن و همهجایی و هرجاییشدنِ شدیدی برخوردارند.
از سوی دیگر، از دیدگاه من مفهوم ابتذال هنگامی معینتر و مشخصتر میشود که آن را با اتکا به مفهوم نیچهای « انحطاط » ( décadence ) درک کنیم. نیچه فقدان تمامیت ( هماکی، totalité) و بیانسجامی و ناپیوستاری در کلیتِ نگرش و بینش را انحطاط مینامد.
حال اگر از چنین دیدگاه و برپایهی چنین ارزشگذارییی به پدیدههای گوناگونی که دچار ابتذالشان میدانیم بنگریم، میتوانیم برای ابتذال معناهایی دقیقتر قائل شویم و بنابراین نقدِ آن را نیز جامعتر و ریشهایتر در نظر بگیریم.
برای مثال اینکه، به قولِ این دوست، « این روزها همه در ایران مترجماند» در ذهنِ من طنینی دوسویه دارد. به یاد جملهی معروفِ لوترهآمون میافتم که « شعر را باید همگان بسازند ( یا بسرایند)». یعنی همگانیشدن و تعمیمِ اجتماعیِ شعر و هنر از مطالباتِ ریشهای و اساسیِ نقدِ رادیکال در دوران معاصر است. اما همین نقد رادیکال بهدرستی از تضاد و تمایزِ شعرِ همگانی با همهجایی و هرجایی شدنِ هنر در جامعهی نمایشی آگاه است. گی دوبور در تفسیرهایی بر جامعهی نمایش مینویسد:
« بیترديد آرتور كراوان [Arthur Cravan] فرا رسيدن چنين جهانی را میديده كه در مَنتُنا [maintenant] نوشته است: ” بهزودی در خيابان جز هنرمندان كسی ديگر نخواهيم ديد، و يافتن يك آدم دنيايی زحمت خواهد داشت.” معنای اين شكل جديد از يك متلك قديمی لاتهای پاريس نيز همين است: “شايد اشتباه میكنم، ولی هر چه بادا باد. آهای هنرمندان سلام!”»
بنابراین، آنچه نشانهی ابتذال در عرصهی ترجمه در ایران است نه رواجِ شیفتگیِ مبتنیبر شناخت و توانایی بلکه شیوعِ بیماری ترجمه برپایهی تولیدِ محصولاتِ بیکیفیت است. براستی حیرتآور است چنین حجمی از کتابهای ترجمهشده با چنین شدتی از تضییعِ کیفیت. من در برخی از نوشتههایم نیاز سرکش به ابرازِ وجود و خودنمایی را، در کنارِ حسابوکتابهای بازار، از دلایلِ عمدهی شیوعِ بیماری ترجمه دانستهام. از همینرو بیش از پیش بر این باورم که عاملِ مقصر و مسؤول در تولید و توزیعِ ترجمههای بد در وهلهی نخست ناشرانِ چنین آثاری هستند.
اینکه نوجوانی با چند سال تحصیل در رشتهی فلان زبان و آموختن مقدمات گرامر و اتکا به لغتنامهها خود را مترجم بداند، با توجه به بنبستها و تنگناهای مخربِ موجود در جامعهی ایران برای عرض اندامِ جوانان، قابل فهم است. من در مقالهی « حکایت مائوئیست شدنِ رمبو و باقی قضایا» به این موضوع پرداخته و از جمله نوشته بودم:
« نکتهی دیگر در همین زمینه، رشد عجیب و باورنکردنیِ نیاز به « نقش بازی کردن» در عرصههای گوناگون اجتماعی در سه چهار دههی اخیر در ایران است. تا بدانجا که این نیاز بیمارگون به شکل و زبانِ « معصومیت » نیز بیان میشود! بنابراین نقدِ آن نیز نه نقدی اخلاقی، بلکه نقدی روانشناسانه باید باشد. یکی از فرضهای تقریباً مسلم در توضیح این پدیده، به گمان من احساس سرکوبشدگی و عدم امکانِ عرض اندامهای واقعی و زیستههای اصیل در روابط اجتماعی است. آیا چنین ابعادِ نامتناسبی از گرایش بیاختیار و سیری ناپذیر به «عرض اندامِ» روحی و روانی به قصدِ شهرت و خودنمایی روی دیگرِ حس « سرپوشیده » و در « حجاب » ماندنِ اجباریِ تن نیست که همچون عقدهگشاییِ امیالِ واپسرانده عمل میکند؟»
اساسیترین پایهی ترجمهی یک اثرْ کیفیتِ پیوندِ مترجم با آن و عمقِ شناختِ او از آن است. و تشخیص و ارزیابیِ این عوامل بر عهدهی ناشر است. در هیچجای کتابی که با عنوان دربارهی عشق، اثر استاندال، به ترجمهی گلاره جمشیدی ( نشر قطره، چاپ دوم ۱۳۹۵) در برابر من است، نه تنها نشانهای از آشنایی و الفتِ مترجم با نویسنده و موضوع کتابش به چشم نمیخورد، بلکه همهچیز گواهِ بیگانگی و ناآشناییِ مترجم با متنِ اصلی و موضوعِ آن است.
مسئلهی ترجمه از روی ترجمه و از زبانی غیر از زبانِ متنِ مبداء را چندین بار مطرح کردهام و در این جا دیگر به آن نمیپردازم. اما نکته اینجاست که ناشر و مترجم در سرلوحهی کتاب مدعی شدهاند این ترجمه از ترجمهای انگلیسی و « بازخوانیشده با متن فرانسه » است. چگونه میتوان این حرف را باور کرد وقتی در همان اولین صفحهی کتاب حتا نام شهرِ زادگاهِ استاندال یعنی گرُنوبل Grenoble از روی تلفظ انگلیسیاش « گرینوبل » نوشته شده است؟ اسامی شهرهای دیگری نیز به شیوهای باورنکردنی غلط ترجمه و نوشته شده: شهری که در فارسی نیز از روی صورت فرانسویاش « لاهه » نام دارد، در اینجا « هاگو » نام گرفته، یا هنگامی که استاندال از « نارنجستانهای جنُوا، در کنار دریا » میگوید، مترجمِ فارسی آن را « باغهای درختان پرتقال کنارِ دریای ژنوا » میبیند، یعنی از ترکیب دو تلفظ فرانسوی و ایتالیایی یک شهر، یعنی ژِن Gênes و جنُوا Genova جای جدیدی به اسم « ژنوا» میسازد، و تازه آن را « دریا » میداند!
اما اینها تازه « آسیبهای جانبی» این ترجمه است!
هر مترجم صادقی میداند که برای پیدا کردن معادلهای درست و رسا، بسته به نوع متن باید با مشکلات و موانعِ بیشماری کلنجار برود، و اغلب بخشی از کوششها و تردیدهای خود را در این معادلگذاریها به صورت توضیح و پانویس با خواننده در میان میگذارد. این کتاب استاندال خود داستان دور و درازی دارد، او به قول خودش میخواسته به زبان فرانسوی ولی نه با ادبیاتِ فرانسوی بنویسد. نکتهها و مضمونهای بیشماری در این کتاب، حتا در چاپهای فرانسویِ آن با توضیح و حاشیهنویسیهای فراوانی همراه اند. اما گلاره جمشیدی در ترجمهاش حتا یک مورد از چند و چون معادلگذاریهایش را به خواننده توضیح نداده است. از این نظر شاید این مغرورانهترین ترجمهای است که من به فارسی دیدهام!
اما افسوس که این غرورِ چندان بهجایی نیست:
اولاً مترجم هیچ متن و مقدمهای در بارهی رابطهاش با نویسنده و آثار او ننوشته است. اینکه چرا از میان ترجمهی مختلفِ انگلیسیِ این اثر به سراغ این ترجمهی مشخص رفته معلوم نیست، اینکه به کدام نسخه و چاپِ فرانسوی برای « بازخوانی » و مقایسه با متن انگلیسی استناد کرده نیز بهکلی مسکوت مانده است.
من در این مختصر به کیفیتِ بررسی و نگاهِ نویسندگانی که در بخشهای آغاز کتاب به عنوان « زندگینامه » ، « مقدمه » و « دیباچه » از منبعِ انگلیسی به فارسی ترجمه شده، نمیپردازم. فقط به جنبهی زبانی، چه واژگانی و چه نحویِ این ترجمه، با نشان دادن چند نمونه بسنده میکنم. اما این نمونهها مربوط به مفاهیم و واژههایی است که اسواساس این کتاب را میسازند و معادلگذاریهای غلط در برابرِ آنها، تمامی ترجمه را نادرست و کلِ خوانش و فهم کتاب را مغشوش و مخدوش میکند.
از همان بخش یکم کتاب، استاندال چهار نوع عشق را نامگذاری میکند و برای اینکار اصطلاحاتی ابداع میکند. در هیچیک از این نامگذاریها از ابتدا عشق را موصوف هیچ صفتی نمیکند، و عبارتهایی ترکیبی میسازد از اسم + اسم، و در سه مورد میان این دو اسم خط فاصله میگذارد.
اولین نوع را عشق ـ شیفتگی مینامد. ما در فارسی برای passion معادل دقیق و جاافتادهای نداریم، ولی بههر حال آن را میتوانیم شور، شیفتگی، شیدایی ترجمه کنیم.
مترجم فارسی این ترکیبِ بدیع و بیسابقهی استاندال را خودسرانه « عشق پرشور » ترجمه کرده ، یعنی آن را به amour passionnel تبدیل کرده است!
درست در زیرِ این عبارت در ترجمهی فارسی آمده است: « عشق راهبههای پرتغالی، عشق هلوییز به آبلار»، اولاً این نشان میدهد که نسخهی انگلیسیِ مرجع این ترجمهی فارسی از روی نسخهی اصلی و کاملِ فرانسوی انجام نگرفته است. چون استاندال از موردِ دیگری هم نام میبرد. از این نکته که بگذریم، مترجم فارسی، و شاید انگلیسی، عبارت « زنِ مذهبی (راهبهی) پرتغالی » را به « راهبههای پرتغالی » تبدیل کرده، و با این کار نشان داده که هیچ اطلاعی در این باره نداشته و خیال کرده که استاندال راهبههای پرتغالی را نمونهای از « عشقِ پرشور » دانسته است! حال آنکه منظور کتابی است با عنوان « نامههایی از یک راهبهی پرتغالی » ( از نویسندهای ناشناس، که بر سر هویتاش اختلافنظر هست) و از اواخر قرن هفدهم در ادبیات کلاسیک عاشقانهی غرب معروف است. مترجم فارسی ظاهراً از نامهای هلوییز و آبلار نیز هیچ اطلاعی نداشته چون غیر از صورتِ لاتینِ اسامیشان هیچ توضیحی در این باره نداده است.
نوع دوم عشق از نظر استاندال، l’amour-goût نام دارد. من در ترجمههایم آن را اغلب عشق ـ سلیقه نامیدهام. کلمهی goût در فرانسوی معناهایی با ریزهتفاوتها یا نوانسها دارد، ولی به هرحال محورِ معناییِ آن، ذائقه، پسند و سلیقه است. من در اینجا به تحلیلِ این مفهوم در کتاب استاندال نمیپردازم، اما بهیقین و قدر مسلم معادلِ فارسی این عبارت « عشقِ رسمی » چنان که گلاره جمشیدی ترجمه کرده، نیست و این معادل غلط است.
سومین نوع عشق در کتاب استاندال، l’amour-physique نام دارد. اینجا چون کلمهی فیزیک هم اسم و هم صفت است، منطقی است که ذهن خوانندهی فرانسوی نیز نخست آن را عشقِ جسمانی یا عشق تنانه بفهمد. اما وجود آن خط تیره میان این دو کلمه خواننده را وامیدارد که عبارت ترکیبیِ عشق ـ تن یا عشق ـ جسم را به سیاقِ اصطلاحهای قبلی در نظر بگیرد. اما این ترکیب به راحتی ترکیبهای دیگر به ذهن نمینشیند، و خود من نیز در ترجمه و استناد به این مفاهیم استاندالی، گاه عشقِ جسمانی یا تنانه را به عنوان معادل به کار بردهام.
چهارمین نوع عشق از نظر استاندال amour de vanité نام دارد. در این مورد استاندال خط تیره و فاصله میان این دو کلمه نگذاشته است. معادلگذاری در ترجمهی فارسی چنین عبارتهایی در فارسی چندان ساده و دقیق نیست. در زبان فرانسوی بود یا نبودِ حرف تعریف یا ارتیکلِ la یا le در عبارتهای ترکیبی تفاوتِ معنایی ظریف و خاصی ایجاد میکند. مثلاً:
mode de production با mode de la production تفاوتی نظیرِ « شیوهی تولیدی » با « شیوهی تولید » در فارسی دارد.
پس عبارتِ ترکیبیِ استاندال را میتوان در فارسی با عبارتی مانندِ « عشقِ خودنمایانه یا فخرفروشانه» ترجمه کرد، به معنی بهرخِ کشیدن عشق یا پُز دادنِ عشق. به همان سیاق که کسانی مال و ثروتشان را به رخ میکشند و با آن خودنمایی میکنند و فخر میفروشند.
پیچیدگی و ظرافت اصلی در اینجا مربوط به معنای کلمهی vanité است: ریشهی کلمه vain به معنی پوچ و بیهوده است، و در توسعهی معنایی « ظاهرِ خالی » یا تظاهر و خودنمایی هم معنی میدهد. وانگهی با توجه به اهمیت و کاربرد مفهومِ ویژهی égotisme در اندیشه و آثارِ استاندال، معادلِ « خودخواهی » در برابر vanité و عبارت « عشقِ خودخواهانه » در اینجا درست نیست. چهبسا همین تلاش برای ترجمهی دقیقترِ مفاهیم ما را به تفاوتهای ظریف میان خودخواهی، خودپسندی، خودپرستی و خودنمایی حساس و آگاه کند.
اما مترجم ما با این گونه دقتها و توجهها بیگانه است. او که در اینجا vanité را «خودخواهی» ترجمه کرده، در بخشِ ۳۷ کتاب همین واژه را خودسرانه « غرور » و واژهای تقریباً به معنی غرور را « خشم »ترجمه کرده است. خطاها و بدفهمیهای دیگری نیز، هم از لحاظ واژگانی و هم از لحاظ نحوی، در ترجمهی این بخش هست:
عنوانِ بخش De la pique d’amour-propre است. خودِ استاندال در یادداشتی به صورت پانویس چنین نوشته است : « میدانم که این کلمه به این معنا چندان فرانسوی نیست، اما دلیلی نمیبینم آن را جایگزین کنم.» منظورش کلمهی pique است، پیک تیغهای فلزی است که بر سر تکه چوبی نصبشده است. میتوانیم آن را با کلماتی چون زوبین، نیزه، نیش، نیشتر و مانندِ اینها ترجمه کنیم. اما بهصورت استعاری در زبان فرانسوی به معنایی شبیه به آنچه ما در فارسی نیش و سیخونک مینامیم نیز به کار میرود. Amour-propre نیز از همان دست واژههای ترکیبی است که صحبتاش شد، منتها از ترکیبهای ابداعیِ استاندال نیست و از کلماتِ سابقهدار فرانسوی است. معنای تحتالفظیِ آن « عشق به خود » است، در طیفِ معنایی غرور و عزتِ نفس جا میگیرد. یعنی آن غرورِ خاصی که گاه در فرد جریحهدار میشود، یا به اصطلاح فارسی « به او بر میخورد». محور اصلی این بخش همین احساسِ خاص است. بنابراین باید ضمن توضیح اینِ تفاوتهای ظریف، عنوان این بخش را با عبارتی مانندِ« در بارهی نیش بر غرور» یا «نیشِ غرور» به فارسی برگردانیم. اما مترجمِ ما آن را « در مورد خشم» ترجمه کرده است.
پیش از آنکه نمونههایی از بدفهمی و سوءترجمه از لحاظ نحوی را هم نشان دهم، به یک نمونهی واژگانی دیگر، اما بسیار مهم و اساسی در اندیشهی استاندال، اشاره میکنم. پیشتر در بارهی این واژه نکتههایی نوشته بودم. واژهی cristallisation را استاندال از واژگان علمِ شیمی وام میگیرد. بلور بستن، بلوربندی، تبلور، یا بنا به پیشنهاد حیدریِ ملایری، « بلورش ». اما نظر به آنکه استاندال همراه با طرح و تصمیماش برای ارائهی یک تحلیل علمی از عشق، پیوسته حالت و تونالیتهای لطیف و شاعرانه نیز به واژهها میبخشد، من گمان میکنم معادل این واژه را میتوانیم، با اتکا به پژواکی از کاربردش در شعرِ معاصر فارسی توسط اخوان ثالث، « بلورآجین » بدانیم ( درختان اسکلتهای بلورآجین). به هرحال انتخابِ « کریستالسازی » برای این مفهوم بسیار زمخت و بیجاست.
و اکنون نمونههایی از بدفهمیِ نحو و جملهبندی در این ترجمهی فارسی برگرفته از بخشهای اول و آخر کتاب:
ص. ۲۸
« … که هیچ عنصر ناخوشایندی به خاطر ترس از آشکار شدن مرغوب نبودن جنس، رنگ، طبع و … نباید در آن رخنه کند.»
تصحیحِ جمله:
که هیچ چیز ناخوشایندی، به هیچ بهانهای نباید به آن رخنه کند وگرنه به فقدانِ کاربرد، خوشلحنی و نرمخویی دچار میشود.
ص.۲۹
« شادمانهترین لحظه برای این رابطهی بیروح زمانی است که لذت تنانه طبق عادت برانگیخته میشود. آنگاه حافظه آن را اندکی شبیه به عشق جلوه میدهد.»
تصحیح جمله:
خوشفرجامترین موردِ این رابطهی سطحیْ موردی است که در آن لذتِ تنانه براثرِ عادت افرایش مییابد. آنگاه خاطرات باعث میشوند این لذت اندکی شبیهِ عشق شود.
باید اشاره کنم که در ادامهی این جمله در متنِ اصلی، همان اصطلاح « نیش بر غرور » یا جریحهدار شدن عزت نفس آمده و درست هم به فارسی ترجمه شده. معلوم نیست چرا مترجم همین اصطلاح را در جاهای دیگر به « خشم » برگردانده است.
ص.۳۰
« به دلیل آنکه هر فرد بخشی از طبیعت انسانی است، لذت تنانه از طرف همگان به رسمیت شناخته میشود؛ با این حال، در چشم افرادِ احساسمدار و سودایی، تنها استحقاق رتبهای پایین را دارد. از اینرو، اگر این افراد در جمع مورد تمسخر قرار گیرند، و یا به خاطر فریب عواطف دنیوی سرخورده شوند، در عوض به لذتی گرایش پیدا میکنند که حس کردنش برای قلبهایی که تنها با آهنگ خودخواهی یا ثروت میلررند، غیر ممکن خواهد بود.»
وفاداری به متن اصلی نخواستیم، دستکم نباید معنایی منطقی در جملهها بیابیم؟ این تکه را میتوانیم دهها بار بخوانیم بی آنکه اصلاً چیزی دستگیرمان شود. مترجمی که مدعی است با استناد و بازخوانی متنِ اصلی فرانسوی ترجمهی فارسیاش را انجام داده، چگونه به چنین عبارتبندیهای نامفهومی رسیده است؟
استاندال بیچاره چیزی شبیه به این نوشته است:
لذتِ تنانه، که در طبیعت هست، از سوی همه بازشناخته و پذیرفتهشده است اما از چشمِ روحهای لطیف و شیفته صرفاً مرتبهای تابع و فرودست دارد. بدینسان، اگر چنین روحهایی در مجالس تمسخر میشوند، اگر آدمهای محافلِ رسمی اغلب با دوز و کلکهایشان موجبِ مرارتِ آنان میشوند، در عوض آنها با لذتهایی آشنا هستند که هیچگاه در دسترسِ دلهایی که جز به خاطر خودنمایی و پول نمیتپند قرار نمیگیرد.
ص. ۱۶۸
« خشم تحریک آنی غرور است. تحمل آنکه حرفِ آخر از آنِ حریف باشد برایمان سخت است. ما این حریف را قضاوتکنندهی ارزش خود میدانیم و میخواهیم بر او تأثیر بگذاریم. به همین دلیل این موقعیتها را فراتر از حدود عقلانی میپنداریم.»
شکل تصحیحشده:
نیشِ غرور حرکتی است مبتنیبر خودنمایی؛ نمیخواهم رقیبام بر من پیروز شود، و خودِ این رقیب را در مقام داورِ شایستگیام قرار میدهم. میخواهم بر دلاش تأثیر بگذارم. از همینروست که از حد معقول بسیار فراتر میرویم.
ص. ۱۶۹
« در کنار رشک و حسد، این همان چیزی است که ماندن در شهرهای کوچک را تحملناپذیر میکند، و نیز همان چیزی است که هنگام تماشای مناظر دلانگیز این روستاها، باید به خود یادآوری کنید. شریفترین و گستردهترین عواطف بشری نیز در ارتباط با زادگانِ حقیر انسانیت، عاجز میمانند. در تکمیلِ بیرحمیشان همین بس که بورژواهای این روستاهای کوچک مدام از فسادی سخن میرانند که شهرهای ما را فراگرفته است.»
جلالخالق! ما با چنین ترجمههایی میخواهیم آثار مهم ادبیات جهان را به فارسی برگردانیم و بفهمیم؟ کجاست آن دقتی که به رعایتِ شناختِ ادبیاتِ روانکاوی تمایزِ « رشک » از « حسد » را بداند؟ « زادگانِ حقیرِ انسانیت » دیگر چه مقولهای است؟ کجا از « روستاها» حرفی به میان آمده؟ این همه بدفهمی در چهار سطر؟ صرفاً برای روانهی بازار کردن کتابی که عنواناش « دربارهی عشق »، ضمانتِ فروشی خوب در بازارِ «کتابهای زرد» است؟
تصحیح این عبارات:
این است آنچه پس از رشکورزیْ اقامت در شهرهای کوچک را تحملناپذیر میکند، و این همان چیزی است که باید به هنگامِ تحسینِ موقعیتِ دلانگیزِ بعضی از آنها به خود بگوییم. سخاوتمندانهترین و شریفترین عواطف بر اثر تماس با پستترین محصولاتِ تمدن [شهریگری ] فلج میشوند. این بورژواها [ ساکنانِ بورگها، شهرهای کوچک] برای آنکه کراهتشان را به نهایت برسانند، مدام از فسادِ شهرهای بزرگ حرف میزنند.
بیش از این نمیتوانم و نمیخواهم وقت خودم و شما را صرفِ نقدِ این ترجمه کنم. بیماری ترجمه در ایران به این زودیها ریشهکن نخواهد شد. اما کورسوی امیدی هست که به نقد و پرسش کشیدن چنین رویکردهایی در ترجمه و نشر، دستکم دستاندازهایی در مسیر ابتذال ایجاد کند و از شدتِ آن بکاهد.
سلام آقای صفدری. ممنون از نقدتان بر این کتاب. پیش از اینکه قصد کنم دربارهی عشق استاندال را بخوانم، صومعهی پارم و سرخ و سیاه را از استاندال خوانده بودم و شیفتهی رویکرد او به زندگی شدم. زندگی در مغاک و ابتذال، و در عین حال مقابلهجویی با این وضعیت، هرچند در سطحی خرد و نادیدنی. گویی استاندال برخلاف روندهایی که تاریخ را بر اساس قواعدش میخوانند و آن را دارای سیری تکرارپذیر و روبهجلو میدانند، دست روی استثنائات میگذارد و به تاریخ از آن منظر مینگرد. از اینها گذشته، برحسب این شیفتگی خواستم به سراغ اولین کتابش یعنی دربارهی عشق بروم که به یاد این نقد شما افتادم و البته نقدهای شما را در حاشیهی کتاب نوشتم و در حین نوشتم با خودم میگفتم کاش میشد که بهصورت جامعتری وقت روی نقد این کتاب میگذاشتید. و از سطح آسیبشناسی اثر فراتر میرفت. بههرحال همین هم برایم غنیمت است تا از این گنجینه بهره ببرم. باز هم ممنون.
سلام.
گرچه با این مصیبت ناآشنا نیستیم اما پس از خواندن این سطور افسوسم دوچندان شد. تعجب میکنم که چطور مترجمی با این تجربه و دانش کم اجازهی ترجمهی چنین اثر مهمی رو به خودش داده و چطور نشر باسابقهای مثل قطره چشمبسته این کتاب رو چاپ کرده.
در این بین تنها دلخوشی همان کورسوی امیدی است که گفتید. امیدوارم مترجمها و نویسندگان توانای دیگه هم مثل شما اهمیت خاص نقد آثار ترجمهشده رو جدی بگیرن تا مگر این آفت از تن درخت فارسی زدوده بشه