متنی که میخوانید ترجمهی نوشتهای است از رمی هس Remy Hess در معرفی کتابِ به سوی رمانتیسمی انقلابی، نوشتهی هانری لوفهور. او نخست در دانشگاه شاگرد هانری لوفهور بوده، سپس به دوست او، و سرانجام به یکی از مهمترین شارحان و مروّجان آثار و اندیشهی او تبدیل میشود و متنها و کتابهایی بسیار اساسی در این زمینه مینویسد. او بارها هوشمندانه توضیح داده که چرا جریان فرنچتئوری و پسامدرنیسم ( چه دیروز در سیمای کسانی چون فوکو و دریدا ) و چه امروز در چهرهی آواتارهایش، یعنی بدیو و شرکا، به عنوان متولیان اکول نورمال سوپریور، با انتزاعگریها و «ناممکن »سراییهای لاهوتیِ خود سد و مانعِ اصلی در برابر راه و صدای هانری لوفهور و پراکسیسِ ممکنسازیِ او بوده و هستند.
من پیش از این در چند مقاله، از نزدیکیها و همراهیهای لوفهور و سیتواسیونیستها یاد کردم. رمی هس در متنِ حاضر رمانتیسم انقلابی را محورِ این نزدیکی میداند و تبارشناسی مختصری از این مفهوم ارائه میدهد. در مجموع مدخل بسیار ارزندهای برای خواندن این کتابِ لوفهور و آشنایی با اندیشه و زندگیِ اوست.
معرفی کتابِ به سوی رمانتیسم انقلابی
رِمی هِس ، با همکاری شارلوت هِس
میشل سوریا از من دعوت کرده تا مقدمهای بر بازچاپِ اولین متنِ هانری لوفهور در بارهی رمانتیسمِ انقلابی بنویسم. لازم میدانم از وی به خاطر تصمیمی که در بازچاپ این متن گرفته است تشکر کنم. این اقدام از دیدِ دوستدارانِ اندیشهی لوفهور بسیار مغتنم است، هم نظر به وضعیتِ تیرهوتارِ اندیشه در حال حاضر، و هم با توجه به روندِ کشفِ دوبارهی آثارِ مؤلفی که برخی از نیروها در فرانسه از هنگامِ مرگِ او به سال ۱۹۹۱، در پیِ خفه کردنِ آن بودند. گرچه چند تایی از مارکسیستهای واقعی مانندِ میکائیل لووِی توانستهاند روی همین مسئلهی رمانتیسمِ انقلابی در مارکسیسم، بهویژه نزد هانری لوفهور، کار کنند اما شمارِ بیش از اندازهای از اندیشهورزان یا مبارزانِ سیاسی از این افقِ اندیشگی میترسند. از همین رو آنها مدام با آنچه هانری لوفهور به ما پیشنهاد میکند، یعنی نزدیکسازیِ ممکنِ رمانتیسم و انقلاب، در ستیز اند.
از یکسو، دگماتیکهای مارکسیسم سعی کردهاند هانری لوفهور را اندیشمندی « بورژوا » یا « خردهبورژوا » بنمایانند؛ و از سوی دیگر، جریانی چپگرا خواسته است او را یک استالینی معرفی کند. بههمپیوستنِ این دو جریان موجب شده تا در فرانسه لوفهور به سودِ مؤلفی چون لویی آلتوسر که با ساختارگراییِ مارکسیستیاش واثقتر به نظر آمده است به محاق افتد. زیرا نزدِ هانری لوفهور نه از دوکسا [ باور و عقیدهی رایج و مسلط] ، نه از تکرار مداومِ پارتیشها [ نُتنامهها]ی آشنای مارکسیسمِ تأسیسیافته و مستقرشده[1]، و نه از گسستِ معرفتی و شناختشناسیک میانِ مارکسِ جوان و مارکسِ پیر نشانی نیست؛ در عوض نزدِ لوفهور روشی هست که کمک میکند تا از اندیشهی مارکس منبعی تحلیلی برای مسائل و مشکلاتِ کنونی ساخته شود، و نیز این باور که در روندِ اندیشگیِ هر مؤلفی آثارِ تألیفشده در دورهی جوانی نیز جایگاهی برای خود دارند. آری باید به اکنون و امورِ فعلی اندیشید، اما با اتکا بر دانشی جامع از گذشته و نیز با فرادید داشتنِ افقی که باید پیوسته وسعت یابد! برنامهی هانری لوفهور چنین است: اصولی ثابت و همیشگی را مدام تکرار نکردن، بلکه ازسرگرفتنِ مارکس برای اندیشیدن به مدرنیته. و برای این کار، اتخاذِ یک سبکِ زندگی معطوف به امرِ ممکنِ فردی و جمعی! امرِ ممکن؟ امرِ ممکن! این است کلمهای که این متنِ در ۱۹۵۷ منادیاش میشود! برای شناختنِ واقعیت باید دگرگوناش کرد! و به سوی ممکن گرایید، به ممکن ساختنِ ناممکن کمک کرد!
نخستین دیدارِ من با هانری لوفهور در سال ۱۹۶۷، یا دقیقتر بگویم، در اکتبر ۱۹۶۷ بود. دانشجوی سالِ اول جامعهشناسی در دانشگاهِ نانتِر بودم. لوفهور کلاسِ مدخلی بر جامعهشناسی را برعهده داشت، که درسهایش تابستانِ بعد، با عنوانِ زندگیِ روزمره در جهانِ مدرن منتشر شد[2] ( گالیمار ۱۹۶۸). نزدیک به ۱۵۰۰ نفر دانشجو در آمفیِ B2 حاضر میشدیم که امروزه به آمفیِ هانری لوفهور تغییر نام داده است… نخستین انقباضهای جنبشیِ موجدار در همین محل احساس شد و از نوامبر تا مِه پیوسته دامنهی بیشتری یافت: سپس از این دورانِ آبستنی بچهی چاق و چلهای زاده شد که خیلی زود ناماش را « مه ۶۸ » گذاشتند.
هانری لوفهور کتابِ مهمی به نامِ اعلامِ موجودیت کمون را به تازگی منتشر کرده بود ( گالیمار ۱۹۶۵). تزِ این کتاب ساده بود: مردم انقلاب میکنند، نخست به این دلیل که انقلاب یک جشن است! و کلاسِ درسِ او پیش از هرچیز جشنی بود که در آن به واسازی و شالودهشکنیِ نهادها ترغیب میشدیم. کلاس او جشنِ اندیشه، جشنِ حضور بود: هانری لوفهور ثابت پشتِ میزش نمینشست، بلکه روی سکویی به طولِ تقریباً بیست متر مدام در جُنبوجوش و رفت و آمد بود. جدل میکرد، به تزهای بابِ روزِ جامعهشناسهایی که خود را پیشروتر از همه میدانستند حمله میکرد و آنها را به اتهامِ پذیرشِ پایانِ انقلاب نکوهش میکرد. آلن تورِن تزهای سرژ ماله را، که الهامبخشِ موضعگیریهای حزب سوسیالیستِ متحد ( PSU ) شده بود، و بر اساسِ آنها به پایانِ مبارزهی طبقاتی رسیده بودیم، از سر گرفته بود. در ۱۹۶۰، مبارزهْ جناحبندیهایی از نیروهای تولیدی را در تقابل با یکدیگر قرار داده بود. تکنیسینها در پیِ پیش بردنِ امتیازهای خود در تقابل با کارگرانِ متخصص بودند، و مسائل دیگری از این دست. جنبشِ اجتماعی این بود!
اما هانری لوفهور، با لحنی پیامآورانه، بازگشتِ انقلاب را اعلام میکرد! بازگشتِ امرِ پسراندهشده را! او ساختنِ مفاهیم را به صورتی تئاترواره انجام میداد، یعنی مفهوم را در نوعی حرکتِ فیریکی و جسمانی میساخت که در آن تغییرات لحن و زیر و بمهای صدا از آنِ سخنران و اندیشمندی بود که انگار در برابر چشمانِ ما در حالِ ابداع چیزی بود: او بدیههسازی میکرد! راهی را نشان میداد. یعنی که در برابر ۱۵۰۰ نفر این احساس را در همه برمیانگیخت که در یک کارگاهِ نقاشی جمع شدهایم و او دارد در برابرِ چشمِ ما تابلویی از جامعه میکِشد. او همیشه با خودش تلی از برگههای کاغذی میآورد اما، پس از انداختنِ آنها روی میزش، شروع میکرد به آفرینشیِ شفاهی که یک ساعت به درازا میکشید. زمان به حال تعلیق در میآمد!
اغلب درساش را با حرفهایی تحریککننده آغاز میکرد تا مخاطباناش را مجذوب و فریفتهی خود سازد. او پرسشهای مربوط به جلسهی قبل را که از ما دعوت کرده بود آنها را به صورت نامه برایش پست کنیم با صدای بلند میخواند:
ــ آه راستی، امروز میخواهم نامهی یک دختر دانشجو را برایتان بخوانم؛ نوشته است: « جنابِ استاد، شما فلان چیز و بهمان چیز را گفتید… من با شما موافق نیستم. به نظرم شما یک ناتوان هستید!»
انفجارِ خنده در فضای آمفی!
سپس هانری لوفهور ادامه میدهد:
نمیدانم آیا این دختر دانشجو در سالن حضور دارد یا نه، اما میخواهم به او بگویم که من، کلاس که تمام شد، در خدمتاش هستم تا عکسِ موضوع را به او ثابت کنم!
همهی دانشجویان در حالی که از خنده ریسه میروند با کف دست بر میزهاشان میکوبند!
این بازیِ فریفتهگری، که کمک میکرد تا توجه مخاطبان به اندیشهی خاصی جلب شود، برای من ، منی که در آن هنگام از یک دبیرستان کوچک و شهرستانیِ بسیار سنتی میآمدم، بسیار جذاب بود. تا آن موقع هرگز ندیده بودم که استادی اینگونه با تن و جسم خود درگیرِ اندیشهاش باشد، و خود را اینگونه وقفِ روندِ تفکری کند که پشتوانهاش دانشی بود که گسترهاش ما را بهتزده میکرد. پیشینهی اندیشهورزیِ استادِ ما خیرهکننده بود. او در سالهای ۱۹۳۰، ۸۰۰ صفحه ترجمه از هگل، و همین مقدار نیز از مارکس منتشر کرده بود. او حتا نیچه را به آلمانی در ۱۹۱۴ خوانده بود و متنهایی از او را در ۱۹۳۶، در بحبوحهی اوجگیری نازیسم ترجمه کرده بود! ژواکیم دو فلور[3] را در ۲۲ سالگی به زبان لاتین خوانده بود! و منطقِ هگل را در ۲۵ سالگی! در عوض ما در ۲۰ سالگی چقدر خام و نارَس بودیم!
میان ایدهها و حرکاتِ زلفِ بلند و سفیدِ استادِ سخنرانِ ما نوعی همامیزی وجود داشت! او رهبر ارکستری بود که میدانست هر یک از نوازندگاناش را چگونه به نواختن برانگیزد. او ما را به اجرای موسیقی جدیدی وامیداشت، و برای این کار از هر پیشامدی استفاده میکرد تا انرژیِ گروه پدیدار شود، و این انرژی را آزاد میساخت تا به تحرک و جنبش درآید، آن هم نه فقط در سر و کلهی آدمها!
باری، این مِهلوپِه [ هنرِ همآواز ساختن] که آرام و پرتوان اجرا میشد، به هر حال برقِ صاعقه آفرید[4]! در تکان و ضربهای که این ملاقات در من پدید آورد، از همان هنگام چیزی از جنسِ انقلابِ درونی وجود داشت. دلربایندگیِ هانری لوفهور همزمان تئوریک، فیزیکی و سازمانی بود. همامیزیِ ایدهها با انرژیِ لیبیدویی و سازمانیْ شاخصِ دانشگاهِ نانتر شده بود، آن هم در آن لحظههای برنهنده[5] که تجربهای زیروروکننده در زندگیِ ما بود.
در زمینهی ایدهها، هانری لوفهور داعیهی فراتر رفتن از جامعهشناسی را در سر داشت، یعنی از رشتهای که به ازای تدریسِ آن به ما حقوق دریافت میکرد. این فرافیلسوف میخواست گسیختگی و پارگی میان تئوری و پراتیک را ملغا سازد. چراکه فرافلسفه عبارت از قرارگرفتن در حالت و وضعیتی است [posture] که از یکسو با بیرون آمدن از نظرپردازیِ محض از فلسفه فرامیگذرد: با وفادار ماندن به تزهایی در بارهی فوئرباخ، پیشنهادِ هانری لوفهور نه تعبیر و تفسیرکردنِ جهان بلکه تغییر دادن و دگرگون کردنِ آن است، هماکنون و هم اینجا ؛ و همزمان با درجِ کنشِ ما در حرکتی پسرونده و پیشرونده: پسرونده، از آنرو که کنشِ ما در تداومِ کمون پاریس و سایرِ انقلابها قرار میگیرد؛ پیشرونده، از آنرو که این کنش اقدامی پیشیجویانه [پیشدستانه] و ابداعگرانه است، درست به شیوهی اصلِ امیدِ ارنست بلوخ…
از سوی دیگر، از دیدِ هانری لوفهور دیگر پذیرفتنی نبود که رشتههای علمی در یک حوزه محبوس باشند، نمیشد میانِ آنها دیوار کشید. فرافلسفه دربرگیرندهی روابطِ همهی دانشها ( تاریخ، جامعهشناسی، انسانشناسی، روانجامعهشناسی، و دیگر رشتهها ) است. در آن هنگام، موضوعی که هانری لوفهور در نظر داشت اندیشیدن به مدرنیته و جهان مدرن بود، اما آنچه بهویژه برایش مطرح بود نقدِ مدرنیته و جهانِ مدرن بود. در این مورد نیز نظرپردازیِ ناب در میان نیست، بلکه تعهد و درگیرشدن در نقدِ مواضع آکادمیکِ سنتی مطرح است. لوفهور که میتوانست در نقش علامهای[6] بزرگ که در اواخر خدمتِ حرفهایاش به سر میبَرد ظاهر شود ( در آن هنگام ۶۶ ساله بود )، استادیاران خود را، مانندِ اکثرِ همکاراناش، به بردگی نمیکشید، بلکه لگام از گردنشان برمیداشت تا به هر سو که میخواهند یله شوند: ژان بودریار، رُنه ریمون، رُنه لورو، مجبور نبودند در جلسههای تمرینِ آموزشی درسِ استاد را تکرار کنند، بلکه میتوانستند با ساز و برگِ خاصِ خودشان کار و اثری را که خود میخواهند بیافرینند! و آنها هم الحق کوتاهی نکردند!
هنگامی که دانی کُهِن ـ بِندیت در نوامبر ۱۹۶۷ جلسهی یکی از کلاسها را برهم زد تا در بارهی مسألهی خوابگاههای دانشجویی و ممنوعیت رفت و آمد میان ساختمانهای دخترانه و پسرانه صحبت کند، هانری لوفهور از او دعوت کرد بالای سکو برود و نظرش را بیان کند! لوفهور با کمال میل از این اقدامِ اعتراضی پشتیبانی کرد چرا که استادْ خودش در یکی از درسهای قبلی فقر و فلاکتِ جنسیِ جوانان را واسازی و شالودهشکنی کرده بود!
من از همین حرکتِ نظری و عملیاش به منظورِ یک رمانتیسمِ انقلابی بود که خوشام میآمد و میدیدم که این حرکت بهآرامی از آمفیِ محلِ تدریسِ او همچون موجی به راه افتاده و دارد تمام دپارتمانِ جامعهشناسی را فرامیگیرد، و حاصلاش پویشی بود که پیشتر شرح دادم. دانشگاهی آلترناتیو، ضدِ سرمایهداری، ضدِ امپریالیستی، ( ضدِ استالینی )!. این جنبش بهسرعت مجموعهی دانشکدهها ، سپس پاریس و سراسرِ فرانسه، را فراگرفت. حاصلاش فورانِ نانتر در قله ( ۱۹۶۸)[7] بود!
به یاد بیاوریم که در همان زمان، در اِکول نورمال سوپریور [ مدرسه عالی[8]] دانشجویان به درسهای لویی آلتوسر گوش میکردند که به آنها میآموخت که باید به نهادها، به علمِ استادان، به خودِ استادان، فضلایی که کارشان « عملِ نظری» [ پراتیکِ تئوریک ] بود، احترام گذاشت. در آنسال انگشتشمار بودند کسانی که اکول نورمال را وانهادند تا بیایند ببینند در دانشگاه نانتر چه خبر است، دانشگاهی که وسطِ حلبیآبادها برپاشده بود! دانیل بنسعید یکی از این کاوشگرانِ نادر بود! و چه کارِ خوبی کرد. چون کتاباش، مه ۱۹۶۸، تکرار[تمرین] عمومی، ( ماسپرو، ۱۹۶۸) که آن را همراه با هانری وِبِر نوشت، کتابِ بسیار مهمی برای نسلِ ما بود! چنین کتابی نمیتوانست در اکول نورمال نوشته شود!
ما دانشجو بودیم، و ناگهان مبارز شده بودیم، تبدیل به اشخاصی شده بودیم که میل داشتند جامعهی دیگری بیافرینند، و چنین نیز کردند، هرچند امروزه اوضاع و امور دوباره راکد و منجمد به نظر میرسد و جا دارد که بارِ دیگر ارزشها و نهادهایی را که باز در باتلاقشان فرورفتهایم به مؤاخذه بکشیم!
با نوعی ترادیسی transfiguration سر و کار داشتیم[9]! هانری لوفهور این Aufhebung [مرتفع کردن و فراگذری] را « transduction » [ تراگردانی] مینامید! یعنی نوعی استحاله و دگردیسیِ آموزشی که دانشجو را دگرگون میکند و تغییر میدهد. نوعی تغییر و تبدیلِ جوهر یا تراگوهرسازی[10] transsubstantiation ! کتاب خواندن، رفتار کردن، دوست داشتن و عشق ورزیدن، به خود و به دیگران! همهچیز به گونهای دیگر! تقسیمِ نوعی حالتِ transe [ جذبه، خلسه، از خود بیخود شدن][11]. ژرژ لاپاساد[12] نیز مانند ما این دگرگونی حال روانی یا transe را همچون نوعی آموزش و یادگیریِ غیررسمی، که فراتر از هر نوعِ آموزشِ رسمی است، تجربه کرد.
وقتی کسی که چنین ساعاتی را در جنبش و پویشیِ لوفهوری و استادیاران و دانشجویان او گذرانده باشد؛ وقتی دیده باشد که جنبشِ ۲۲ مارس چگونه زاده شد، و دفترِ سرپرستِ دانشگاه، پل ریکور، چگونه اشغال شد تا تکلیفِ « لیستهای سیاه » روشن شود… و به رغمِ این زیستهها روزنامهی اومانیته [ ارگان حزب کمونیست] یا مطبوعاتِ سندیکاییِ وابسته به آن یعنی CGT را خوانده و دیده باشد که طی ماهها همچنان این جنبش را « خردهبورژوا » میدانند و محکوم میکنند، آنگاه با دیدنِ متنهایی از آن نوع که در آنسیکلوپدی یونورسالیس [ دانشنامهی معروف فرانسوی] در بارهی هانری لوفهور نوشته شده حتماً بهتزده میشود. محمدین کولاشی در مقالهاش تحت عنوان « هانری لوفهور (۱۹۰۱-۱۹۹۱)» که در واژهنامهی فیلسوفان ( یونیورسالیس، پاریس، ۲۰۱۰) منتشر شده، پس از آنکه صادقانه روندِ آثارِ هانری لوفهور در سالهای ۱۹۳۰-۱۹۵۰ را معرفی کرده، و خاطرنشان کرده که لوفهور با چه اصراری خواستار الغای سیاست و دولت بوده است، در جمعبندی خود چیزهایی مینویسد که از نظر ما براستی مسألهساز [ پروبلماتیک ] ، چهبسا جدلآمیز [ پولمیک] ، و بهیقین نادرست است:
« گرچه آثارش نشانگرِ غنای تحلیلها و وسعتِ دیدِ اوست، اما خصلتِ قطعهوار و بهخصوص پروگراماتیک [برنامهنویسانه یا برنامهریزانه] سبکِ فکریِ او کفهی دیگر ترازو است. تحلیلهایش، که اغلب بیهیچ تغییری در آثارش ادامه مییابد، نشانگرِ سبکی تکراری اند، همان تکراری که او قصد داشت با تغییرِ زندگی روزمره از آن فرابگذرد. و سرانجام چگونه میتوان تنشی را ناگفته گذاشت که میان پروژهی مشروعِ اتصالِ کارِ تئوریک به مداخلهی اجتماعی و سیاسی از یک سو و از سوی دیگر وفاداری طولانیِ لوفهور به حزبِ کمونیستِ فرانسه وجود داشته است؟»
این مقاله که میخواهد هانری لوفهور را فیلسوف معرفی کند کلِ پویهی « رمانتیک » ِ اندیشهی او را «فراموش میکند». سالهای ۱۹۵۰، ۱۹۶۰، ۱۹۷۰ را نادیده میگیرد! حاصلجمع و باقیمانده ( ۱۹۵۹)، حضور و غیاب ( ۱۹۸۰) را نادیده میگیرد. اگر ما این از دو کتاب نام میبریم درست به این دلیل است که بینِ ۱۹۵۸ و ۱۹۷۸، هانری لوفهور اندیشهای را بسط داده که به نظر میرسد از اندیشهی حزب کمونیستِ فرانسه، که وانگهی عضویت لوفهور را در حزب به حال تعلیق درآورد، بسی فاصله دارد. تازه او در زمانهی اشتباهها[13] میگوید که خودش این تعلیق را به جدایی، به اخراج، تبدیل کرده است.
بنابراین باید از بازچاپِ این متنِ « برنامهنویسانه »، که بعدها تداومهای زیبایی در آثارِ هانری لوفهور پیدا کرد، استفاده کنیم تا یک بار برای همیشه گفتمان متأسفانه تکرارییی را از میان برداریم که کسانی چون محمدین کولاشی یا تحصیلکردههای فورمتشدهی نورمال سوپ[14] ، که هنوز مارکسیستهایی ساختارگرا هستند ، همچنان پخش میکنند. در توضیحِ علتِ این نفرت باید گفت که هانری لوفهور با نورمال سوپ سر وکاری نداشته است. در تاریخ، در دنیا، شیوههای آموزشیِ دیگری هم وجود داشته است. سَن پُل و اسپینوزا با نورمال سوپ سر و کار نداشتهاند! هانری لوفهور هم همینطور: برای مثال، او رانندهی تاکسی بوده است، که دست کمی از آموزشهای دیگر ندارد، زیرا با این کار آدم خیلی چیزها یاد میگیرد؛ مثلاً شهر، شهرسازی، فضا!
چهگونه میتوان کتابی چون حاصلجمع و باقیمانده را نادیده گرفت؟ کتابی که، برای کسانی که آن را میشناسند ( و مگر میشود خود را فیلسوف دانست و این کتاب را نشناخت؟) یکی از مهمترین کتابهای فلسفه در سدهی بیستم است. در ردهی ۲۵ کتابِ کلیدیِ فلسفه ( ۱۹۹۴ و چاپهای بعدی) که در انتشارات مارابو و برای دبیرستانیها منتشر شده جا گرفته است! آنوقت در کتابی که مدعی است واژهنامهی فلسفه است نامی از آن برده نشده است! نسبتِ این کتاب با هانری لوفهفور همچون نسبتِ هستی و زمان با هایدگر و گفتار در روش با دکارت، و مواردی از این دست است.
به نظر من برای گسستن از مارکسیسمِ نهادهشده [institué] و مرگآور و ورود به مارکسیسمی که میتوان آن را بنیاننهنده [ instituant ] و زنده نامید خواندنِ کتابِ حاصلجمع و باقیمانده اجتنابناپذیر است. زیرا، در سال ۱۹۵۷، به دنبالِ متنِ بهسوی رمانتیسمی انقلابی، لوفهفور از دیدِ « اُرتودوکسها»ی[15] حزب بیش از پیش « مشکوک » بهنظر میرسد. متنِ گزارشِ خروشچف، که هانری لوفهفور آن را با خود از آلمان آورده است، فرصت مغتنمی به آنها میدهد تا او را مؤلفِ این گزارش بشمرند و به این سبب افشا و محکوماش کنند، چرا که کمونیستهای فرانسوی نمیتوانند چنین گزارشی را باور کنند! آن را گزارشی جعلی میدانند! و لوفهور را متهم میکنند که آن را به قصدِ تخریبِ کمونیسم نوشته است!
همانگونه که ادگار مورَن در اظهارنظری در بارهی انتشارِ حاصلجمع و باقیمانده در ۱۹۵۹میگوید: « پروانه پروازش را بالیدن گرفت ». اخراج از حزب به هانری لوفهور امکان میدهد دست و بالاش باز شود. حالا دیگر میتواند همهی حرفهایش را به زبان آورد. حاصلجمع و باقیمانده تحلیل را بسی فراتر از متنی که اینجا میخوانیم [بهسوی رمانتیسمی انقلابی] پیش میبرد، دستکم از لحاظ تعداد صفحات: ۷۸۰ صفحه! در ۱۹۵۷ ، « رمانتیسمِ انقلابی » یک طرح اولیه است، نخستین تلاشِ لوفهور برای گفتنِ حرفهایی که دارد، اما به زبانِ آوردنِ آنها برایش دشوار است، به علتِ بسته بودن دست و بالاش در تختهبندِ ایدهئولوژیک، در درونِ حزب، جایی که از ۱۹۳۰ به بعد در آن مبارزه کرده و کوشیده است تا یک اپوزیسیونِ چپ در آن ایجاد کند. اما در ۱۹۵۹ دیگر حرفهایش زده و قالِ قضیه را کنده است! این کتاب را میتوان ازنو خواند: دگماتیسم و جزماندیشی هنوز از میان نرفته است!
هانری لوفهور از همان آغاز مارکس و لنین را چونان اندیشمندانی آنارشیست میخواند. او در لنین مؤلفی میبیند که خواهانِ خودـانحلالسازیِ دولت است! دولت و انقلاب را اینگونه میخواند!
در عینحال، رمانتیسمِ انقلابیِ هانری لوفهور از لنین فرامیگذرد. زیرا در حاصلجمع و باقیمانده، تزی که لوفهور مدافعِ آن است بهتمامی در تقابل با تزی است که لنین در چه باید کرد؟ از آن دفاع میکند. لنین در چه باید کرد؟ بر این باور است که مبارز انقلابی نباید جز برای انقلاب زندگی کند و ازاینرو باید از همهی دیگر لحظههایش دست بشوید. نمیتواند برای خود سگی داشته باشد، زیرا زمانی که با سگاش میگذراند، بهویژه علاقهی عاطفییی که در این رابطه ایجاد میشود، در خدمتِ ساختنِ حزب نیست! انسانی که لنین، بهشیوهی تایلور، به آن میاندیشد انسانی، به قولِ هربرت مارکوزه، « تکساحتی» است. هانری لوفهور در حاصلجمع و باقیمانده برنامهی رمانتیسمِ انقلابی را تصریح میکند. او هرچند از مفهوم حزب همچون ابزاری سیاسی دفاع میکند، اما همزمان و با همین حرکت این موضوع را هم بیان میکند که رهبرانِ حزب بیرون از امرِ سیاسی مشروعیتی ندارند.
بدینسان، او که فیلسوف است باید حق داشته باشد بنا به معیارهای فلسفه، و نه بنا بر ملاکهای کنشِ سیاسی، بیندیشد. انسان میتواند هم مبارزِ سیاسی و هم فیلسوف باشد. انسان از لحظههای گوناگونی ساخته میشود، و هر لحظه منطقی خاصِ خود دارد! لوفهور در لحظههای عشق، استراحت، عدالت، بازی، فلسفه، کاوشگری میکند!
این تحلیل در آن زمان در طیفِ پویشِ مارکسیستی کاملاً جدید است، گرچه چنین ایدهای نزدِ هانری لوفهور به سالهای ۱۹۲۰ برمیگردد. او تئوری لحظهها را در خوانش خود از آثارِ یک یزدانشناسِ ایتالیاییِ قرن دوازدهم ، به نامِ ژواکیم دو فلور، پیدا کرد. او برای اجتناب از انتقادهایی از سوی جزماندیشان، از این شخص چندان نام نمیبَرَد، اما خودِ مارکس، پس از هگل و پیش ارنست بلوخ، بسی چیزها از این مؤلف وام گرفته بود: بهویژه روشِ پسرونده ـ پیشرونده؛ و نیز کار روی تاریخمندی؛ ضرورتِ گذر کردن از جهانی به جهانی دیگر، پیشیجویی و جلوانداختنِ موعد، مداخلهکردن.
تئوری لحظههایی که هانری لوفهور ابداع میکند نوعی نقد، به معنای کانتیِ آن، است؛ حد و مرز قائلشدن برای مشروعیتِ اقتدارِ سیاسی و مطالبهی فضایی خودمختار برای فلسفه است. این تز پیوسته در آثارش تداوم مییابد و در مانیفستِ دگرسانهایگرا [ دیفرانسیالیست][16]( گالیمار ۱۹۷۰) شکوفا میشود. استانداردشدگی را رد کنیم! دگرسانی [تفاوت]مان را مطالبه کنیم!
وقتی محمدین کولاشی اندیشهی قطعهوارِ هانری لوفهور را نکوهش میکند، بهواقع او را به این خاطر نکوهش میکند که بنا بر اندیشهی لوفهور تلاشِ سیستمسازی از سوی فیلسوف، که بلندپروازیِ نهاییِ هگل بود، دیگر پذیرفتنی نیست. اندیشهی سیستمی بسیاری از خردهریزهای برجامانده را مردود میشمارد و کنار میزند. لوفهور به ما میآموزد که فلسفه ورزشِ مردانی است که امورِ روزمره را فراموش کردهاند. خبر نداریم که فیلسوف هر روز صبح با استفاده از ریشتراش معمولی یا برقی ریش میتراشد، و آدمی است که میخورد، مینوشد، دوست دارد و عشق میورزد! در فلسفهی کلاسیک زن جایگاهِ چندانی ندارد… هانری لوفهور امور پیشپاافتاده را دوباره واردِ فلسفه میکند. نکته این جاست که امور روزمره پراکنده و قطعهوار اند! و موضوع درست همین است که از نظر لوفهور قطعهها و خردهپسماندهها برای اندیشیدن ضروری اند! او در یکی دیگر از رسالههایش، فرافلسفه( ۱۹۵۵) که در شاکلهی رمانتیسمِ انقلابی جایگاهِ خودش را دارد، به ما توضیح میدهد که چرا برای اندیشیدن به جهان باید حتا از همین خردهریزها و پسماندهها آغاز کرد. درست همین بازشناسی [ قدرشناسی] قطعه است که هانری لوفهور را در سنّتِ رمانتیک قرار میدهد.
زیرا، فیلسوفانِ آلمانیِ اینا Iena ، برادرانِ شلِگل، بهخصوص، در آتنائوم[17] Athenaeum ، نشریهای که حول و حوش ۱۷۹۹ منتشر شد، نشان دادند که قطعه ایدهای از کل به ما میدهد. و مصداقِ این گفته را ویرانهها میدانستند! میگفتند بر مبنای ویرانهها میتوان ایده و تصورِ درستی از جامعهی گذشته داشت. هانری لوفهور در متنی که سپس خواهیم خواند توضیح میدهد که گسستناش از رمانتیکهای آلمانی درست به این علت بوده که آنها گرایش داشتهاند به گذشته رو کنند! چیز جدیدی که او با رمانتیسم « انقلابی » به ارمغان میآورد این است که بازشناسی [قدرشناسی] قطعه را ــ که فصل مشترک او بارمانتیسمی است که در این نقطه با روح [روحیه] سیستمی قطعرابطه میکند ــ بهمثابه امری در نظر میگیرد که اندیشیدن به تمامیت را میسر میسازد، منتها در چشماندازی معطوف به ساختنِ جهانی دیگر، جهانی که باید حادثشدن را فراهم ساخت.
بدین سان، توجه و علاقهی لوفهور معطوف به تجاربی میشود که به نظرِ او پیشدستیکردنهایی هستند در ساختنِ جهانی که قرار است ساخته شود. از همینرو، به کاوش در تجربهی Mir ( همدارگانِ[18] روستاییِ خودگردان در روسیهی سنّتی) میپردازد. شارل فوریه و سوسیالیستهای اوتوپیایی را میخواند. بهطور کلی، هانری لوفهور بدعتگذاران و اندیشمندانی که کجروی میکنند را میستاید.
رائول ونهگم کتابی نوشته است در بارهی جنبشِ آزاده روحی، یعنی در بارهی مریدانِ ژواکیم دو فلور. از جمله نشانههای خویشاوندیِ اندیشگی و عمیقِ لوفهور با نسل بعدی این است که او خودش را در انترناسیونال سیتواسیونیست بازمیشناسد.
به نظر ما جالب خواهد بود که متنی را که در صفحات بعد میخوانیم مندرج در پیوستاری اندیشگی بدانیم که میتوان آن را پیوستارِ رمانتیسمِ انقلابی نامید. این پیوستار با ژواکیم دو فور زندگی میکند، بین سالهای ۱۲۵۰ تا ۱۷۸۹ از جنبشِ آزادهروحی گذر میکند، از جنبشهای رمانتیکِ گوناگون در پایانِ قرنهای هژدهم و نوزدهم، در آلمان، در فرانسه، عبور میکند؛ سپس در قرن بیستم: دادائیسم، سوررئالیسم، سیتواسیونیسم، جنبشِ ۲۲ مارس، تجارب مختلفِ خودگردانیِ سیاسی یا اقتصادی، برخی جنبشهای زیستبومی [اکولوژیکی] ( بسیاری از شاگردانِ سابق هانری لوفهور را اکنون در میان زیستبومگراها [کولوژیستها] میبینیم).
لیکن این همه صورتی نهادیشده نیافته است، حتا اغلب توسط قدرتهای نهادیشده سرکوب شده است، اما باید توجه کرد که امرِ واپسراندهشدهی انقلاب مدام در حال بازآمدنِ است. ژواکیم دو فلورِ راهب در قرن دوازدهم چنین میاندیشید که کلیسا عمرش را کرده و زماناش به سرآمده است، پس جا دارد که بوروکراسیاش منحل گردد و داراییهایش میان تهیدستان توزیع شود تا بتوان به زمانهی روح وارد شد، جایی که تجربهی دیدار و آشنایی، آفرینش، عشق، احسان و زندگیِ همدارانه[19] میسر میشود. زمانهی روح، این است آنچه هانری لوفهور از آن با ما از از نو سخن میگوید! او به فلور، هگل، مارکس، نیچه و چند نفر دیگر میپیوندد! در آثار و اندیشهی این استادانْ مفهومهایی برای زمانهی ما میجوید: امرِ زیستهشده، امرِ حسشده، امرِ ادراکشده؛ که در آنها تأثیرِ مفهومِ Geisteswissenschaften [ دانشِ امورِ روحی ] چنانکه دیلتای مطرح کرده بود نیز به چشم میخورد ( تمایز میانِ Erfahrung [ تجربه] چنان که هگل در پدیدارشناسیِ روح میگوید، و آنچه دیلتای Erlebnis [ زیسته] مینامد)…
هانری لوفهور نه فقط رمانتیکهای آلمانی بلکه همچنین جنبشِ فکریِ انسانگرای آلمانی ( شلینگ، شلایرماخر، نوالیس، دیلتای ) را هم خوانده است. او به جز شلینگ از بقیه آنها چیزی نمیگوید. با اینحال، از آنها الهام میگیرد. این که او چرا این تأثیرپذیری را تا هنگام جداییاش از حزبِ کمونیست توضیح نمیدهد، خود میتواند موضوع یک پژوهش باشد. و من در متن دیگری در آینده به آن خواهم پرداخت! این که چرا او، برای مثال، حتا در ۱۲۰ صفحهای که همچون اولین فصل مقدمهای بر مدرنیته ( ۱۹۶۲) در بارهی رمانتیسمِ انقلابی منتشر میکند از این نویسندگانِ آلمانی، که او آثارشان را خوانده و از آنها الهام گرفته است، نام نمیبرد موضوعی است که باید از منظری بررسی شود که بافتارِ دانشگاه در سالهای ۱۹۵۰ را هم در برگیرد، که شاید همان بافتارِ دانشگاهِ امروز نباشد؛ و از سوی دیگر، باید این نکته را هم در نظر گرفت که شاید دنیای دانشگاه مخاطب و گیرندهی نوشتههای هانری لوفهور نباشد. او برای مبارزان مینویسد. در آن زمان، طیفِ پویهی سیاسیِ چپ پرشمار و فرهیخته بود.
و سرانجام، آخرین فرضیهی ما: هانری لوفهور نویسندهای است که آثارش بسیار ترجمه شده است. برخی از کتابهایش در پانزده یا بیست زبان ترجمههایی دارند. بهیقین او به هنگامِ نوشتنْ خوانندگانی از اروپای کمونیستی، خوانندگانی از آمریکای لاتین را آماجِ نوشتههایش میداند، آنجا که برخی از کتابهایش در سالهای ۱۹۴۰ یا ۱۹۵۰ بسیار بیشتر از فرانسه تجدیدچاپ میشوند. اعلام موجودیتِ کمون در فرانسه ۳۰۰۰ نسخه به فروش رفت، و در ژاپن ۳۰۰۰۰ نسخه!
هانری لوفهور مؤلفی است که بسیار پیشتر از همه امرِ جهانی، و به قولِ امروزیها، جهانیسازی، را فهمید. او این پدیده را حس کرد و زیست ( سفرهای بیشماری کرد: یادم میآید که روزی یکی از متصدیان دانشگاه به آمفیِ B2 آمد تا اعلان کند: « آقای لوفهور از شما خواهش میکند لطف کنید منتظرش باشید. هواپیمایش از مقصدِ توکیو کمی تأخیر داشته است»). علاوه براین، او این پدیده را از همان سالِ ۱۹۶۵ همچون مسألهای فلسفی درک کرد. در کتابِ در بابِ دولت این مسأله [مشکل] همواره حضور دارد ( در چهار جلد، ۱۹۷۶-۱۹۷۸).
هانری لوفهور با فراخواندنِ ما به پیوستن به او در پویهی رمانتیسمِ انقلابی، به ما کمک میکند تا به نوبهی خود راهِ خود را به سوی رهاییِ فردی و جمعی بگشاییم.
رمانتیسمِ انقلابی تلاشی است برای پرداختن به ازخودبیگانگیهامان، و شاید بیرون آمدن از آنها، همزمان با وقوف به این امر که بسیاری وقتها ازخودبیگانگیزدایی موجبِ ازخودبیگانگیهای جدیدی میشود.
باشد که این کتابِ کوچک به جوانانِ امروز کمک کند تا دست به انقلابِ رمانتیکِ خود بزنند!
اوتِ ۲۰۱۱
[1] – به نظرم کلمههای institué و instituant در این متن و به قلم رمی هس، که خود از جامعهشناسانِ گرایشِ « تحلیل نهادی » یا « نهاد کاوی » analyse institutionnelle است، علاوه بر معنای معمولیترشان، به دلالتهای خاص این مفاهیم، برای نمونه در آثار کورنلیوس کاستوریادیس، یا رُنه لورُو نیز متکی است. به طور خلاصه، رنه لورو با اتکا به سه بُعد منطقِ هگلی، برای مفهومِ institution یا نهاد سه لحظه قائل است: institué وجه شکلگرفته، هنجاری، نهادهشده، مستقر؛ instituant ، برنهنده، بانی، پایهگذار، همچون لحظهی نفیِ هنجار و نهادِ مستقر و institution به عنوان نهاد، همنهاده یا سنتزِ این دو وجه. فعل فارسیِ نهادن و مشتقاتِ آن بهسختی میتواند بارِ این معادلها را بر دوش کشد.
[2] – کتابشناسیِ بهروزشدهی آثارِ هانری لوفهور در پایانِ این کتاب آمده است که خواننده میتواند به آن رجوع کند. ما در این معرفی، از افزودنِ توضیحهایی به صورت زیرنویس منصرف شدیم. کتابشناسیِ یادشده تزی را که ما در این معرفی از آن دفاع میکنیم به خوبی نشان میدهد: از سال ۱۹۵۷ با ما لوفهوری سر و کار داریم که هیچ ربطی به حزب کمونیستِ سالهای ۱۹۵۰ ندارد! ( پانویس از رمی هس)
[3] – Joachim de Flore تلفظ فرانسویِ نام ایتالیاییِ جواکینو دی فیوره Gioacchino da Fiore یزدانشناس قرن دوازدهم میلادی که شهرتی دوگانه، هم به مثابه نبی و هم به عنوان ملحد دارد! یادآوریِ تأثیر آرای او بر اندیشمندانِ گوناگون در طول سدهها در محدودهی این زیرنویس نمیگنجد.
[4] – coup de foudre: صاعقه و آذرخش. و نیز در اصطلاح، ازجمله در اینجا، صاعقهوار عاشق شدن، وقتی برقِ عشقی شخص را میگیرد!
[5] – instituant . نک. پانویس ۱.
[6] – mandarin
[7] – از آثار هانری لوفهور. این کتاب با عنوان: مه ۱۹۶۸، فورانِ قلهی نانتر، در انتشارات سیلپس تجدید چاپ شده است.
[8] – در بارهی این مدرسهی عالی و نقشِ آن، در ترجمهی فارسی کتاب فرنچتئوری و آواتارهایش، توضیحات مبسوطی آمده است.
[9] – با طعنه به معنای کاتولیکی این کلمه: تغییر چهرهی مسیح و تجلیِ او به صورتی دیگر.
[10]– این واژه هم ضمناً در قاموس مسیحی ( بهویژه اُرتودوکس) به معنی استحالهی نان و شراب به جسم مسیح است.
[11] – رمی هس، اینجا معنی خاص این واژه را با معنایی که به صورت پسوندی دارد، به هم میآمیزد.
[12] – Georges Lapassade ، جامعهشناسی علاقمند به روانکاوی بود. پژوهشهای بسیاری در بارهی دگرگونی حالات روانی انجام داد. بد نیست یادآوری کنم که سیتواسیونیستها او را هدفِ نقدهای گزندهای قرار دادند.
[13] – همین جا باید اشاره کنم که در ترجمهی مقالهای از دیوید هاروی، که به امضای ناصر فکوهی، در سایت فرهنگ نو امروز منتشر شده چندین خطا در ترجمهی عناوین کتابهای لوفهور به چشم میخورد. فکوهی با زبان فرانسوی و آثار لوفهور بهخوبی آشنایی دارد پس بعید میدانم که این بخش از کتابشناسی لوفهور را خودش برگردانده باشد. چند نمونه: Le temps des méprises « زمانهی تحقیر » ترجمه شده، در صورتی که méprise با mépris یکی نیست، و « عوضی گرفتن، خطا، بدفهمی » معنا میدهد. La Somme et le reste به « آخر کار و سایر چیزها »، و L’irruption de Nanterre au sommet به « گسست، از نانتر تا اوج» ترجمه شده، که معادلهای درستی نیست و احتمالاً کارِ یکی از همکاران اوست که با زبان فرانسوی و آثار لوفهور آشنایی لازم را نداشته است.
[14] – مخففِ اکول نورمال سوپریور
[15] – راستکیشها، مکتبیها.
[16] – من گاهی برای این واژه معادلِ « تفاوتگذارانه » به کار بردهام. استفاده از « دگرسان » با وندهای مناسب نیز، که از پیشنهادهای حیدری ملایری هم هست، میتواند کارگشا باشد.
[17] – نخستین نشریهی ادبی آلمان که برادران شلگل تأسیس کردند و مهمترین مرکز اشاعهی رمانتیسم نخست آلمان محسوب میشود.
[18] – communauté : یا باهماد، باهمستان.
[19] – communautaire
محمد پیامبر جملهای داره که خیلی دوست دارم. میگه: خداوندا بر حیرانی من بیفزا!
با خوندن این متن، نامهایی درخشان دور سرم میچرخه. بن سعید (که پیشتر نقد خوبی ازش خونده بودم روی آلن بدیو)، ارنست بلوخ (و این پرسش که اصل امیدش چیه؟)، لوفهور، ادگار مورن (که پیشتر درآمدی بر امر پیچیدهش رو خوندم) و…
حیرانی شیرینیه ولی اغتشاش نخوندهها، ذهن رو معذب میکنه.
راستی مدتیه ترجمهٔ برخی نوشتههای بن سعید اینجا منتشر میشه:
http://hks-iran.org/daniel/index.html