چشمانِ مرکبِ فروغ فرخزاد و محمد مختاری

فروغمختاری

ریشه و محور اصلیِ نقد و نگاهی که من می‌کوشم با ترجمه‌ها و نوشته‌هایم به زبان فارسی در اشاعه‌اش سهمی ادا کنم، شعر است، به معنا و در جایگاهی که با آغازِ شعرِ مدرن ( برای مثال رمبو و لوتره‌آمون در زبان فرانسوی)، جنبش‌های هنری پیشاهنگ ( لتریسم، سوررئالیسم، جنبشِ سیتواسیونیستی) و نیز در آثار نیچه به مثابه « فیلسوف ـ شاعر» داشته است.

تاکنون پیوند با این معنای شعر را در انتخاب ترجمه‌ها و نیز در نوشته‌هایم گاه به صراحت و گاه به تلویح بیان کرده‌ام و بسیاری از مقاله‌های این وب‌سایت به گمان خودم گام‌هایی به عنوان مقدمه‌چینی و تدارکِ تحلیلی مشخص‌تر و ارائه‌ی نظر و ارزیابی‌ام به‌خصوص در باره‌ی شعر معاصر فارسی هم بوده است.

گاهی نیز دوستانی لطف می‌کنند و شعرهایی از خودشان برایم می‌فرستند و جویای نظر من می‌شوند، با علم به این موضوع که من به معنای مرسوم کلمه فعالیتِ شاعرانه، یعنی شعرنویسی، نمی‌کنم. به احتمال قوی درکِ وجودِ ارزش‌ها و ارزیابی‌هایی مشترک و پیش‌احساسِ ضرورتِ تغییرِ چشم‌انداز با تعمیق و تداومِ شعر و نقدِ رادیکال معاصر در زبان فارسی ( و دو چهره‌ی نمادینِ آن یعنی نیما و هدایت )‌ زمینه‌ساز این گونه جست‌وجوها و ارتباط‌ها است.

از سوی دیگر، تقریباً همه‌ی استنادهای نظری من افراد، آثار و منابعی غیرفارسی بوده است، آن‌چنان که عرصه‌ی ترجمه به بعُدِ ضروری و لاینفکی از فعالیت‌های من تبدیل شده است. اما کوشش در عرصه‌ی ترجمه را همیشه با این باور انجام داده‌ام که سرزمین ما نیز همچون هرجای دیگر نه از کژتابیِ زمانه در امان است و نه از درک‌ودریافتِ سالم و درمانِ ریشه‌ای ناتوان. یعنی که رویش و روندِ آگاهی در جنبش مارپیچ و حلزون‌وارِ زندگی به ریش‌ِ همه‌ی ایسم‌ها، مکتب‌بازی‌ها و معبدسازی‌های ایده‌ئولوژیک می‌خندد. هر چند این رویش و آگاهیِ ریشه‌ای در جامعه‌ای مانندِ جامعه‌ی ما فعلاً در چهره‌هایی انگشت‌شمار تبلور می‌یابد.

متنی که این بار شما را به خواندن‌اش دعوت می‌کنم، ترجمه‌ای از یک متنِ غیرفارسی نیست. اما صدای آن در میان هیاهوی مسلط بر فضای روشنفکری ایران در این سال‌ها چنان ناشنیده و مهجور مانده که احساس می‌کنم در انتقالِ آن من همچنان نقش « مترجم » را برعهده دارم. در نوشته‌ای که اخیراً با عنوان چیاپاس در گذرگاه زبان فارسی منتشر کردم، گفته بودم که می‌توان یک مترجم را نیز passeur ، یعنی گذردهنده، عبوردهنده‌، توصیف کرد. کسی که معانی و مفاهیم را از یک زبان به زبانی دیگر منتقل می‌کند و می‌گذراند. اما متنی که این‌بار می‌خواهم منتقل کنم خود در اصل به زبانِ فارسی است!

بارها به استعاره‌ی « دهکده‌ی ذهنیت » و « هم‌ولایتی‌های اندیشگی » ام اشاره کرده‌ام. استنادهای من تاکنون نام‌هایی بیگانه و از جغرافیایی خارج از ایران بوده، اما این بار به محمد مختاری و فروغ فرخزاد استناد می‌کنم. متنی که مختاری در کتاب انسان در شعر معاصر، درک حضورِ دیگری، با عنوان « نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن» نوشته است به نظر من و بنا به معیارهایم، معدنی است سرشار از رگه‌های طلای آگاهی، آگاهیِ اصیل و ریشه‌ای، و بنابراین پر از درمان‌های کشف‌شده و کشف‌شدنی برای دردهای قدیم و جدیدِ انسانِ معاصر.

من این متن را نشانه‌ای از حضور آگاهی و احساسِ لیبرتری و آزادمنشی در شعر و اندیشه‌ی فارسیِ معاصر و تبلورِ آن در این دو چهره‌ی دوست‌داشتنی می‌دانم.

متنِ زیبایی که مختاری دوست‌داشتنی در باره‌ی فروغِ دوست‌داشتنی می‌نویسد این‌گونه آغاز می‌شود:

« شعر و عشق پیوسته شاهدِ هم بوده‌اند، و معنای حضورِ آدمی. شاعرانی که عاشق‌تر زیسته‌اند، حضور فراگیرتری از آدمی را دریافته‌اند، و رابطه‌ی بیواسطه‌تری را میان انسان‌ها نوید داده‌اند.

شعر فروغ فرخزاد، در حد تحولِ خویش، نموداری است از آرزوی رابطه‌ی بیواسطه‌ در کلِ زندگی، و بیان این‌که برقراری چنین رابطه‌ای امکان‌پذیر است. و می‌توان آن را درک و تصویر کرد، و حتا بدان تحقق بخشید.

او هم این “رابطه” را کشف و طرح کرده است. هم موانعِ آن را تا آن‌جا که دریافته تصویر کرده و به مبارزه طلبیده است، و هم شکلی از آن را در حیاتِ هنری خویش و در انتظامِ تخیل‌اش مجسم داشته است. شعرِ او عرصه‌ی احساسِ همین رابطه‌ی بیواسطه، و کوشش برای تبیین و برقراریِ آن است. یا فقدانِ این رابطه او را آزرده است. یا دشواری‌ها و بازدارنده‌های ذهنی و عینیِ موجود بر سرِ راهِ آن، او را به فریاد و فغان و اندوه و تلخی و نومیدی و ایمان و ستیز و تلاش و ایثار واداشته است. و با آرمان و آرزوی آن در شعرش، با صمیمیت، با صراحت، و با مسئولیت پیگیری شده است. فقدان چنین رابطه‌ای گاه او را به تصور “تنهایی ابدی” کشانده است، و او را به ادراک تنهایی اجتماعی نزدیک کرده است. و گاه احساس این‌که امکان بالقوه‌ی چنین رابطه‌ای در آدمی هست، او را با ذاتِ خلاقیتی آشنا کرده است که در پیوند و حضورِ دیگری نهفته است. یعنی کلِ حرکتِ او در یک تغییرِ کیفیِ نسبی، از احساس رابطه به ادراکِ رابطه است. از فقدانِ رابطه به ضرورتِ برقراریِ رابطه است. از درگیری و ستیز با فاصله‌ها و بازدارنده‌ها، به بیواسطگیِ رابطه است. و سرانجام از فردیتِ خاصِ رابطه، که مدت‌ها ذهنِ او را در محدودیتِ خود مشغول داشته بود، به عمومیتِ جمعیِ رابطه‌ی آدمی. یعنی از خود به دیگری، و سپس از عشقِ فردی به همبستگیِ انسان‌ها.»

در سراسرِ متنی که محمد مختاری در باره‌ی فروغ فرخزاد نوشته است، بارها کلمات و مفاهیمی به کار رفته که شاخصِ اندیشه‌ی انتقادیِ رادیکال و شعرِ مدرن است: نقدِ واسطه‌گری و ازخودبیگانگی در روابطِ انسانی، اولویتِ زندگیِ انضمامیِ روزمره، نقدِ انتزاع، تقدمِ زیستنِ شعر، نگرشِ غنایی و رمانتیک، احساسِ شدیدِ زندگی، زنده بودن، زایش، آفرینندگی، شعور و آگاهیِ حسی، لذت و اروتیسم، رابطه‌ی تنگاتنگِ مفاهیمِ عشق و شعر و رهایی‌جوییِ فردی و اجتماعی، آینده‌نگری در سرشاری لحظه، نقد و دفعِ بازدارنده‌ها و بیماری‌های اجتماعی.

 

این‌که چرا نوعِ نقد و نگاه، اندیشه و شعر، و در یک کلام « چشمِ مرکب » کسانی چون محمد مختاری و فروغ فرخزاد در فضای اندیشه‌ورزیِ ایرانی مسکوت و مهجور می‌ماند و برعکس این فضا آکنده به استناد، و آغشته به تقلید و پیروی از آرای پست‌مدرن‌هایی چون ژیژک و بدیو و جودیت باتلر می‌شود، قاعدتاً باید هر ذهنِ رهایی‌جویی را به تأمل برانگیزد.

 

متن یادشده که به پیوستِ این مقاله می‌‌خوانید برگرفته از این کتاب است:

محمد مختاری، انسان در شعر معاصر ( درک حضور دیگری)، انتشارات توس، ۱۳۷۸

نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن

 

 

 

 

 

افزودن دیدگاه

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

بایگانی

برچسب‌ها