«اوضاع اما وخیمتر از اینهاست. طی سالهای اخیر کاربردِ واژههایی مثل «سیاستِ حقیقت» «رخدادِ حقیقت» و «دیگری بزرگ» تبدیل به اسم اعظمِ بخش بزرگی از ناقدانِ ادبی ـــ سیاسیِ ایرانی شده است. از فهرستکردن عباراتِ بیمعنا و خندهداری که در این گونه نوشتهها هست چشمپوشی میکنیم. اما فرایندِ شکلگیری چنین رویکردهایی در عرصه اندیشهورزی ایرانی از کجا آب میخورد؟ چرا برای بخش چشمگیری از ناقدان نظری در ایران کسانی چون بدیو و ژیژک تبدیل به آیتهای نقد فکری و اجتماعی میشوند؟
آن بخش از روشنفکرانِ ایرانی که به ژیژک و بدیو دخیل بستهاند، ظاهراً خود را «چپ نو» یا «چپِ سکولار» مینامند. بنابراین از قرائن چنین برمیآید که این بار نیز این «چپ» غالبِ ایرانی است که چنین دستهگلی به آب داده است. اما این چپ، نه تنها نو نیست، بلکه کهنگیو بیدزدهگیاش را از بوی همین نفتالینی که به خود مالیده میتوان فهمید.»
از مقدمهی « فرنچتئوری و آواتارهایش»
نسلهای جوان ایرانی شاید تجربهای انضمامی از استالینیسم ـ مائوئیسم ایرانی سالهای ۱۳۵۰-۱۳۶۰ نداشته باشند. کیشِ ایدهئولوژی کمونیسم طبق نسخههای تجویزشده در مسکو، پکن و حتا تیرانا، و نیز کاربستِ نظری و عملی آن را نزد پیروان ایرانیاش از نزدیک ندیده باشند. ندانند که کادرهای رهبری طرفدار « احزابِ برادر بزرگ» با چه فضای خفقان و سرکوبی جرقهها و جوانههای نقد، دگراندیشی و استقلال رأی را طرد میکردند. دیکتاتوری پهلوی چنان خشکسالی و قحطیِ شناخت و آگاهی بر جامعه مستولی کرده بود که همین جزمهای ایدهئولوژیک مارکسیسم ـ لنینیسم به عنوان یگانه میراثِ نظریِ ممکن به خوردِ خیلِ انبوهِ طرفداران داده میشد، و همین وزنهی کمیّت به نوبهی خود دستاویزِ طردِ دگراندیشان کمشمار قرار میگرفت.
سمِ کشندهای که با ایدهئولوژی حزب توده در شریانهای چپ ایرانی دوانده شده بود هر گونه صدای متفاوت و مخالف را با انگهایی چون « خردهبورژوا»، « روشنفکر غیر خلقی»، « نداشتنِ پایگاهِ تودهای»، « نوکر امپریالیسم»، « رویزیونیست»، « تروتسکیست» طرد و سرکوب میکرد.
با استناد به نظراتِ ویلهم رایش در کتابهایی چون « تحلیلِ منشی» و « گوش کن آدمک»، آرای روانکاوان دگراندیش و منشعب از فرویدیسم، که به « فرویدومارکسیستها» معروف اند، یا تحلیلهای ژوزف گابل در بارهی ایدهئولوژی، ازخودبیگانگی، شعور کاذب و مکانیسمِ درغگویی، اکنون نوعی تیپشناسی در مورد پیروان و طرفدارانِ این ایدهئولوژی، و هر ایدهئولوژی دیگری، فراهم آمده است.
تیپ یا شخصِ مبتلا به ایدهئولوژی و انتزاع، بر حسب شدت ابتلا، آمیزهای از انزجار و ترحم در آدم برمیانگیزد. کششِ غیرقابل کنترل و بیاختیار به « زدن و در رفتن»، « دم به تله ندادن»، حکم و آیه صادر کردن سرضرب و اجمالی، نیاز مؤمنانه به امنیت در چارچوبِ اعتقادات، در عین کتمان این ویژگیها و فرافکندنِ آنها به سوی مخاطب و متهمِ فرضی.
بیاعتناییِ مطلقِ به تناقضگویی، سهولتِ تحریف، پاک کردن و زدودن صورت مسئله به عنوان راهحل و پاسخ، از دیگر ویژگیهای مَنشیِ کاراکترِ ایدهئولوژیک است.
به یادداشتی که دیشب امیر کیانپور نوشته است، فعلاً میتوان اینگونه پرداخت:
او مرا « آقای محترم» خطاب کرده و احترامش را با نسبت دادن صفاتی چون « متعصب»، « شعبدهباز»، « پارانویید» و … به من نشان داده است. در میان صفات نسبتدادهشده به من « خودمرجعبین» برایم از همه جالبتر بود. نمیدانم منظورش دقیقاً چیست، آیا خودبینی و خودخواهی مرا نکوهش کرده، یا این که من مرجعیتی جز خودم ندارم. با تشکر از ایشان که وقت گرانبهایشان را صرف این مشاجره با آدمی ناباب و ضاله کردند، من عین نوشته را در اینجا میآورم و پس از هر جمله و نظرش فعلاً اشارهوار نکتههای لازم را میگویم:
[ آقای محترم، من وقت و حوصله ی پرداختن به این جور «جارو جنجال» ها را ندارم ، به ذکر یکی دو نکته بسنده می کنم و تمام.]
عجب احترام رعبآوری! چرا جار و جنجال بین گیومه گذاشته شده؟ به چه گواه و مصداقی من اهل جار و جنجال هستم؟ جز اینکه بر جار و جنجالهای نمایشی انگشت گذاشتهام. این کلمهی « تمام» هم از آن اتمامحجتهاست که واقعاً برای من مصیبتبار خواهد بود!
[ اولاً اینکه مثل شما «طرفدار» هیچ نظریه پرداز و فیلسوفی نیستم، و برخلاف شما، نسبت به هیچ کس و هیچ جریانی تعصب ندارم.]
باز هم از آن گیومههای کذایی، که مدام در این نوشته تکرار شده و بیمعنی شده است. ولی آخر من طرفدار چه نظریهپرداز و فیلسوفی هستم و به چه کس و جریانی، برخلاف شما، تعصب دارم؟ من که به هزار زبان گفتهام پیرو هیچ ایسم و میسمی نیستم. درست است که کسانی چون نیچه یا دوبور را دوست دارم و آنان را از اهالی دهکدهی ذهنی خودم میدانم، و کارهایشان را با دقت و سختگیری ترجمه و معرفی میکنم، ولی کجای این رویکرد قابل نکوهش است؟ در عوض، آیا این عبارات برایتان آشنا نیست : « ما حدودِ سه یا چهار سالِ پیش آلن بدیو را کشف کردیم. اما تفکری که نامِ بدیو معرفِ آن است نه فقط برای ما بلکه در سطحِ جهانی نیز نشانهی ظهورِ یک گسست یا تجلی امری نو است. همانطورکه متفکر مشهور اسلاوی ژیژک گفته است بدیو خود نامِ یک رخداد در فلسفهی معاصر است. […]آلن بدیو شاید یگانه رقیب جدی دولوز و دریدا برای احرازِ لقبِ بیمعنا اما اجتنابناپذیرِ ”مهمترین فیلسوفِ فرانسویِ معاصر“ باشد و کتابِ وجود و رخدادِ وی (۱۹۹۸) بیگمان بلندپروازانهترین اثر فلسفی است که پس از عقل دیالکتیکیِ سارتر به زبان فرانسه نوشته شده است.» شما نیز در مقالهای همراه با عکسی که خودتان از بدیو گرفته بودید نوشتهاید « زمانهی ولتر و روسو و دیدرو گذشته است، اما سنت فرانسوی نویسندگانی که در کنار کار فکری بر مداخلهی مستقیم سیاسی اصرار دارند، هنوز پابرجای است؛ آلن بدیو متعلق به همین سنت روشنفکریِ قرن هجدهمی و به اعتباری آخرین بازماندهی آن است». انصاف بدهید که طرفداری و تعصب کجاست.
[مثلاً اگر گی دبور در جایی گفته باشد : «امروز پرولتریا و آلودگی دو وجه انضمامی نقد اقتصاد سیاسی هستند»، هرگز «پرولتاریا»ی آن را طی بحث درز نخواهم گرفت!]
باور کنید اصلاً از این ایراد و طعنهی شما سر در نمیآورم. طی کدام بحث؟ چه جوری پرولتاریا را درز گرفتهام؟ منظورتان این است که جملهای از دبور را سانسور کردهام؟ با خود جمله مسئله دارید یا با من؟ این جمله را کجا نوشتهام؟ با کمی مروت منظورتان را به من حالی کنید تا بتوانم جواب دهم. یا شاید هم خدای نکرده دارید تظاهر میکنید که آثار دوبور را چنان فوت آباید که مو را از ماست بیرون میکشید.
[ من چند جمله ی ساده نوشتم و شما اینگونه شلوغ کرده اید!]
اصطلاح شلوغ کردن را وقتی به کار میبریم که در یک گفتوگو طرفِ ما به جای گوش کردن و استدلال کردن به سر و صدا راهانداختن و فرار از موضوع مورد بحث بپردازد. شلوغ کردن درست روی دیگرِ سکهی مسکوت گذاشتن است. هیاهو راه انداختن مکملِ خود را به نشنیدن زدن است.
[.شما مقالاتی را «ترجمه» کردید، من هم از معرفی این مقالات در لوموند چند خط را «ترجمه» کردم، به همین سادگی.]
باز هم حکمتِ این گیومهها را درک نمیکنم. ولی به هرحال موضوع دقیقاً همین است که مسئله « به همین سادگی» نیست. فاجعه عمیقتر و وخیمتر از آن است که که به همین سادگی با آن برخورد کنیم. در ضمن، در میان مقالههایی که ترجمه کرده بودم، بخشهایی از رسالهی زندگیدانی از رائول ونهگم و واژگان اسیرِ از مصطفی خیاطی هم بود، به عنوان نمونههایی از نقدِ رادیکال اصیل. اما چنین نقدهایی از نظر یک بدیوئیست، « کشکولی» است. وی نوشته بود: « بدیو، به عنوان یک مائویست کهنه کار ناشی، خیلی برای کسی جدی نیست، آنجایی بدیو جدی می شود که از نظریه حقیقت، منطق جهانها و دیالکتیک ماتریالیستی می نویسد.» اینکه محتوای اندیشهی بدیو، آنجا که جدی میشود، چیست، با خواندن مقالهی بدیو در لباس تازه روشن میشود. اما افکار مهیبِ بدیو را « به عنوان یک مائوئیستِ کهنهکار ناشی» زیر سبیلی در کردن این سئوال خطرناکتر را به همراه میآورد که پس یک مائوئیستِ کهنهکار ماهر چه اعجوبهای باید باشد.
[ «طرفداران فرنچ تئوری» یک چیزی است بیشتر در ذهن شما تا واقعیت داشته باشد! اگر هم وجود دارد من جزوشان نیستم. تکرار می کنم، به نظرم همچین کلیتی وجود ندارد، پروژه ها متنافر و متناقض است و ساعتها با هم کوک نیستند: بهترین نقد دلوز را نزد بدیو می توان پیدا کرد و همین طور الی آخر؛]
این دیگر به لجبازی میماند. فرنچتئوری و دمودستگاه عریض و طویلِ آن واقعیتی عینی است. و اینکه میگویید شما جزو آن نیستید کتمان و انکار عقاید و رفتار شما در دفاع از بدیو و ژیژک است. در بارهی رابطه بدیو با دلوز، دریدا و فوکو هم باز به کتاب فرنچتئوری ارجاع میدهم. این عبارت « و همینطور الی آخر» طنینی نعبد و نستعینی دارد که یعنی باید در برابر بدیو سجده کرد. این جملهی مثلاً شاعرانه در وصفِ تنافر و تناقضِ پروژهها و کوک نبودن ساعتها با یکدیگر، بیشتر برای یک طرفدار فرنچتئوری و پسامدرنسیم جذابیت دارد نه برای من که ناقدِ آن هستم.
[ درهرحال، برای اینکه دامن نزنم به این ذهنیت پارانوئید که گویا توطئه ای در بایکوت این کتاب در کار است ، اگر فرصت دست داد این معرفی را ترجمه می کنم (االبته اسم این به قول شما دوست بدیو هم نیکلا تورونگ است نه نیکلا دورنگ!)، اما همین که شما با اعتماد به نفس و با خود مرجع بینی می گویی ترجمه ی L’autre côté «روی دیگر» نیست، برای من کافی است که گفتگو با شما را قطع کنم؛ ترجمه ی درست آن چیست؟ «طرف دیگر»؟ (برای دوستانی که فرانسه نمی دانند، معادل انگلبسی L’autre côté ، the Other side است) در چند مورد دیگر از نقدهای ترجمه تان هم همچین شعبده بازی ها و خودمرجع پنداری هایی را دیده بودم]
من با اتکا به شواهد عینی و گفتهی ناشرم در مورد چاپ اول جامعهی نمایش، و اینک پس از انتشار فرنچتئوری و آواتارهایش، با استناد به دادهها و سکوت محافل و رسانههای مسلط بر عرصهی نقد و نظر که آشکارا مبلغ و مروجِ فرنچتئوری در ایران هستند، برخوردشان را « همهمهی سکوتِ روشنفکران» نامیدم. در عینحال، این نامیدن نالیدن نبوده است، زیرا باور عمیق و قلبی من این است که نوعی زمزمهی دیالکتیکِ تنهایی، این سکوت و هیاهوی توأمان را خواهد شکست و تشخیص کاهِ نمایشی از دانهی نقدِ اصیل میسر خواهد شد. کلمهی بایکوت را، اکبر معصومبیگی به کار برده و با توجه به آشنایی و تجربهی انضمامی او از فضای روشنفکری ایران، بعید میدانم چنین حرفی نشانهی پارانویا باشد.
گفتهاید خیال دارید یک «معرفی» را ترجمه کنید تا به ذهنیت پارانوئید من دامن نزنید. اما با این حرف مرا بیشتر دچار پارانویا میکنید! اینکه بردارید و از نیکولا تورونگ ( ببخشید که دیشب اسم معظماله را ، که برای اولین بار در عمرم مینوشتم از روی خستگی دورنگ ثبت کردم، شاید هم این سهو و اشتباه لُپی چندان بیمعنا هم نباشد! البته خود شما هم بسیاری از کلمات را غلط تایپ کردهاید که لازم نمیبینم به رویتان بیاورم) باز هم نشانهی شانه خالی کردن از پاسخ و تحلیل خواهد بود. قبلاً هم نوشته بودم:
یکی از رسم و عادتهای رایج در جریانِ بدیویی، از جمله در خودِ فرانسه، این است که اعضای این جریان در تأیید و تمجیدِ یکدیگر خودشان را شاهد و گواه میگیرند و بهاینترتیب، یک تیر و دو نشان یا حتا سه نشان، شگردِ مطلوبی برای آنهاست. به این جمله دقت کنیم: «اما تفکری که نامِ بدیو معرفِ آن است نه فقط برای ما بلکه در سطحِ جهانی نیز نشانهی ظهورِ یک گسست یا تجلی امری نو است. همانطورکه متفکر مشهور اسلاوی ژیژک گفته است بدیو خود نامِ یک رخداد در فلسفهی معاصر است.» این «ما» کیست؟ این «سطحِ جهانی» یعنی کجا؟ آیا شهرتِ این «متفکر مشهور»، یعنی ژیژک خود محصولی ساختِ شرکتِ بدیو نیست؟ و چرا باید ارزیابیِ ژیژک دربارهی بدیو ملاک قرار گیرد؟
بنابراین تردید دارم که ارزیابی آقای تورونگ از نقدِ فرنچتئوری ارزیابیِ کارآمدی باشد.
به صرف یادآوری من که ترجمهی عنوان این نشریه، « روی دیگر» نیست چنان برآشفته شدهاید که مرا تهدید به قطع گفتگو میکنید. اولاً خیالتان راحت باشد که گفتگویی در نگرفته که بخواهد قطع شود. دوم اینکه، Côté در فرانسوی به معنی « سو، جهت، طرف و جانب» است. و face به معنی رو، سطح و رویه. این نشریه میخواهد سو و جهت متفاوت و دیگری باشد و نه « آنروی دیگر» همین وضعیت. آیا اینگونه یادآوریها و تصحیحها به معنی « شعبدهبازی و خودمرجعبینی» من است؟ و تازه شما میگویید در چند مورد دیگر از نقدهای ترجمه، آن را در کارهای من دیدهاید. اگر بگویید کجا و چه دیدهاید شاید باز هم برایتان چند چشمه شعبدهبازی انجام دهم.
[وانگهی، برای من عجیب است که شما از «رهایی بخشی» می نویسید! واقعا؟ منظورتان چیست؟ می توانید بگویید امروز سیتواسیونیستها کجا هستند و چه می کنند؟ نظرتان در مورد نسبت courant anti industriel با رهایی چیست؟ یا مثلاً در مورد رهایی و کیش شخصیت گی دبور؟]
گفتم که درگذشته برخوردِ استالینستها، دستکم جوانهای معصوم و ناآگاه میان آنها، هم انزجارآور و هم ترحمبرانگیز بود. حالا هم نمیدانم به این سئوال و برخورد چه واکنشی باید نشان دهم. چرا نوشتههای من دربارهی رهایی و رهاییبخشی برایتان عجیب است؟ بله واقعاً! اگر میخواهید منظور مرا بفهمید باید اول ذهنتان را آماده و پذیرای فهمیدن کنید، از طریقِ همان هوشمندی حسی که بارها دربارهاش نوشتهام.
پاسخ به اینکه امروز سیتواسیونیستها کجا هستند و چه میکنند، خیلی ساده است، چند نفری از آنها هنوز زندهاند، دعاگو اند و سلام میرسانند، اطلاعات بیشتر را در بارهی آنها در همهجا میتوانید پیدا کنید جز در دانشگاه و رسانهها.
این جملهی فرانسوی را چرا ترجمه نکردهاید که خلایق هم بفهمند منظورتان چیست. ولی واقعاً منظورتان چیست؟ آیا به مقالههای اخیر من در بارهی رادیکالیته طعنه میزنید؟ این که وسط دعوا از من میخواهید در بارهی نسبت « جریان ضد صنعتی با رهایی» نظرم را به شما بگویم چه دردی از شما دوا میکند. هر چیزی به جای خود و به وقت خود عزیز من.
و اما در مورد « رهایی و کیشِ شخصیتِ گی دوبور»: باور کنید با این همه تأخیری که دارید بهتر است به توّهم مچگیری نیفتید. بله جنبش سیتواسیونیستها یکی از رادیکالترین تجارب رهاییجویی دوران معاصر بوده است. بله گی دوبور در مقطعی از عمرش دچار نوعی اقتدارگرایی و تحکم شد. بهترین نقد بر تجربهی جنبش سیتواسیونیستی را باید از زبان یکی از اصلیترین فعالانِ آن یعنی رائول ونهگم بخوانید. ولی به هرحال من جزو کسانی نبوده و نیستم که از کسی، از جمله گی دوبور، بُت و خدا بسازم تا حالا نیاز به شکستنِ آن داشته باشم. تمام کسانی که این روزها مْدِ بتشکنی از دبور راه انداختهاند همگی تا چندی پیش از او بت ساخته بودند.
[ پروژه ی سیاسی شما و دوستانتان چیست؟ امروز چه مابه زاء واقعی ای دارد؟ می گویید: این مجله ای که ناشر آن خود نویسندگان آن هستند اثر قوی و مهمی است، پس چرا در هیچ مجله و سایت معتبر فلسفی خبری از آن نیست؟]
پروژهی سیاسی؟عرضم به خدمتتان، شرمندهام که یک رقم جنس را ندارم به شما بدهم. ولی شما هم که ماشاءالله با آن فرضیهی کمونیسمِ بدیو دیگر نیازی به پروژهای دیگر ندارید. ولی بقیهی اجزای پرسشهایتان براستی رقتانگیز است. چه اشکالی دارد که نویسندگان کمبضاعت یک مجله ناشرِ آن هم باشند؟ اگر این کار بد است پس چرا در مورد بدیوی قدرقدرت و نشر کتابهایش ایراد ندارد؟ مجله و سایت ِ معتبر فلسفی از نظر شما کدام اند؟ همانها که طرفدار و زیر نفوذِ بدیو و فرنچتئوری هستند؟
[ آه، حق دارید، می دانم، همه مجلات و نشریات و جریانات دوست بدیو هستند، حتماً همان طور که محسن منجی دوست من است! همه دوست بدیو و با او هم کاسه اند جز گی دبور. و البته افسوس که به قول لوتر بلیسه(ها)، «گی دیور واقعا مرده است!»]
نه، کملطفی یا پرلطفی نفرمایید، من نگفتهام همهی آدم و عالم دوستِ بدیو هستند. در کتاب نقدِ فرنچتئوری، دانشگاهها، مراکز، نهادها، رسانههای مشخصی نام برده شده که توسط بدیو و شرکا قرق شده است. نه، جز دوبور کسان دیگری هم بوده و هستند که بدیو را عنصر شیاد و خطرناکی دانستهاند.
این جملهی آخرتان در بارهی مرگِ گی دوبور واقعاً برای من معمایی شد. «لوتر بلیسهها» دیگر چه معجونی است؟ جواباش را به وادی اموات بسپاریم و برای شادی روح همهی رفتگان فاتحهای بخوانیم. فقط اجازه بدهید قبل از آن به پاس احترام به دغدغهی دانشجویانهی شما پیشنهاد مطالعاتیتان را بدون شرح و هزینه برایتان در اینجا تبلیغ کنم:
[ در هرحال، دوستانی که می خواهند نقد و بررسی خوب فاسفی به بدیو بخوانند، پیشنهاد من نقدهای درونمادگار اولیور فلتم؛ یا نقد پیتر هالوارد از After Finitude میاسو در رادیکال فیلاسوفی است که کاملاً در مورد هستی شناسی بدیو مصداق دارد. و البته با توجه به اینکه بحث رهایی طرح شد، این دو مقاله آلبرتو توسکانو نیز اکیداً خواندنی هستند: Marxism Expatriated: Alain Badiou’s Turn و Politics in Pre-Political Times]
گرچه هیچکدام از این نامها و «نقدهای درونمادگار» را ( که اگر هم «درونماندگار» مینوشتید باز برایم کلمهای غریب بود) نه میشناسم و نه میخواهم بشناسم.
فاتحه.
پسنوشت: در اثنای نوشتنِ این متن آقای محسن منجی هم، که بالاخره معلوم نشد دوست شماست یا نه، یادداشتی در دفاع از فرمایشات شما در صفحهی فیس بوکِ من مرقوم فرمودهاند. گمان نمیکنم دیگر نیازی باشد به ایشان هم جداگانه پاسخ دهم.
دربارهٔ بایکوت و سکوت گرچه حتما اتفاقی با برنامهریزی رخ نداده اما به طور واضح و شفاف میشه فهمید که بخش اعظم روشنفکران چپ و راست، شیدای همون زبان شاعرانه و مبهم و استدلالهای مبتنی بر ریشهشناسی لغات و ارجاعات کتاب مقدسی و سر خوردن بین صحنههای فلان فیلم و تصاویر بهمان تابلو نقاشی هستند. این زبان و استتیکیه که همون چپ پستمدرن برای ما به جا گذاشته و حالا ديگه حتی مخالفانش هم این شیوه و جهان رو دوست دارند.
یادمه در سالهای دانشجویی که تازه این جور نوشتار مد شده بود با رفیقی از سر تفنن متنی در نقد و بررسی یکی از ترانههای پاپ متعلق به دو خوانندهٔ معروف لوسآنجلسی (اندی و کوروس) نوشته بودیم. و با همین زبان پرمدعا و مرعوبکننده، اون ترانه رو در حد پینک فلوید بالا برده بودیم.
این شعبدهبازی رو ژیژک کم نکرده. ولی نه مثل ما از روی دلقکبازی و برای سر کار گذاشتن اذهان عادت کرده به قیم داشتن. بلکه با ادعای قرائتی نو از کمونیسم؛ کمونیسمی که قرار بود تلاش انسان برای رهایی از ازخودبیگانگی باشه.