انقلاب انسانی در روزگار داعشیعه

الف- مگر می‌شود  این روزها حرفی زد و بغضِ حرف را حس نکرد. بغض را لغت‌نامه‌ها هم متضاد با حُب، مترداف کینه و دشمنی معنی کرده‌اند، و هم «حالتی از گلو که شخص جلوِ گریه خود را بگیرد». درست معلوم نیست چه ارتباط لغوی و ریشه‌ای میان این دو معنا هست. آیا بغض در گلو واکنشِ احساسی ـ‌عاطفیِ ما در برابر کینه‌توزی و عداوت دشمن است، یا احساس کینه‌ و دشمنیِ ما به او، بر اثرِ احساس عدم توازن قوا، و نابرابری امکانات برای رویارویی با زور و قهر و اجحاف و دشمنیِ او؟ یعنی مواجهه با همان چیزی، violence ،که در فارسی برایش لغتِ نارسای «خشونت» را به کار می‌بریم. پس شاید بغض، توأمان، احساس شدیدِ چیزی ناپذیرفتنی است که با زور و خشونت تحمیل می‌شود، و احساسِ خشم از تنگنای امکانات دفاعی در مواجهه با زور و اقتدار. فریادِ «بی‌شرف، بی شرف» که در میدان این «جنگِ نابرابر» میان دستانِ خالیِ زندگی و زرادخانه‌ی زندگی‌کُشی طنین‌انداز است،  انفجار همین بغض است. هر چه هست،  این روزها هیچ انسانی نیست که در برابر کشتارِ این همه انسان‌ زندگی‌خواه زیر آسمان ایران، بغض گلویش را نفشارد و اشک بر چشمانش ننشیند. اما شگفتا که این اشک‌ها آمیخته به انسانی‌ترین شادی هم هست، شادی و غرورِ زاده از رهایی‌جویی و بازیابیِ کرامت انسانی. شادی و غروری که می‌تواند ابعاد و اعماقی بس فراخ‌تر نیز بیابد اگر به این آگاهی هم بیامیزد که آن‌چه زنان و مردان سرتافته‌ی ایران در پاییز امسال آفریده‌اند نوعی بی‌سابقه و تاکنون ناشناخته از انقلاب است  که می‌تواند الهام‌بخشِ دیگر انسان‌های زندگی‌خواه در سراسر جهان گردد.
نخست از این رو که بازگشت به وضعِ اجتماعیِ قبل یا احیای رژیم سابق، (آن‌چه در قاموس سیاسی پس از انقلاب فرانسه،  Réstauration نامیده می‌شد) را ناممکن ساخته است، بی‌آن‌که  هنوز نظام سیاسیِ نماینده و نگهبانِ وضعِ اجتماعی پیشین و دولت و دستگاه سرکوب را سرنگون کرده باشد. چنین است که جنبش شصت و چند روزه‌ی کنونی تا همین‌جا هم ، اگر بخواهیم با استفاده از واژگان و مفاهیم کورنلیوس کاستوریادیس بیان‌اش کنیم، توانسته‌ است مخیله‌ی نوین اجتماعی را، به رغم استمرارِ ارکان، تأسیسات یا نهاد‌های قدرت حاکم، در گستره‌ی اجتماع تأسیس کند، بنا نهد، به قدرت برساند (تداعی‌گرِ شعار معروفِ جنبش ماه مهِ ۶۸ فرانسه: ” تخیل بر مسندِ قدرت”).

از همین رو، فراروندِ انقلاب جاری در ایران را نمی‌توان با استناد به الگوها و انگاره‌های برآمده از انقلاب‌های پیشین به‌درستی فهمید و تبیین کرد. شاید از میان رویکردهای نظری در زمینه‌ی شناخت انقلاب‌ها آن‌چه می‌تواند کم‌وبیش جنبه‌هایی از فراروندِ انقلاب کنونی را روشن کند، مفهوم و مقوله‌ی préfiguration است، که می‌توان آن را به فارسی صورت‌بندیِ پیشاپیش، یا ازپیش شکل‌گیری، ترجمه کرد[1]. این مفهوم بیشتر با عنوان انگلیسیِ Prefigurative politics در سال‌های ۱۹۷۰ توسط کارل بوگز مطرح شد. و سپس از خلال کاربست‌های نقادانه‌ی دیگر گسترش یافت. به نظر من یکی از گیراترین این کاربست‌های نظری را می‌توان در آثار داوید گرایبر یافت، که خوش‌بختانه بخش‌هایی از آن به فارسی نیز ترجمه شده است[2]. گرایبر، رویکرد ازپیش شکل‌دهند‌گی را مهم‌ترین سلاح در انقلاب‌های اجتماعی نوین می‌داند و «زیستن به گونه‌ای که گویی از هم اکنون آزادیم» را سرلوحه‌ی ابتکارهای انقلابی در مبارزه برای آزادشدن از انواع ستم‌های اجتماعی و سیاسی موجود قرار می‌دهد.  و این جمله در بازآوایی است با این جمله‌ی لَه‌بوئسی در کتاب‌اش، بندگیِ خودخواسته:  «همین‌که مصمم باشید دیگر بندگی نکنید آزادید.»

ب- در اولین نوشته‌ام، حدود یک ماه پیش، در ارتباط با خیزش زن زندگی آزادی، یک بار دیگر به رویکرد و استعاره‌ی کیمیاگری اشاره کردم تا ضرورتِ پالایش و تلطیف مدامِ آگاهی را خاطرنشان کنم.  از سوی دیگر، سه سال پیش در باره‌ی معنای نقد و جداسازی سره از ناسره نوشته بودم:
حافظه‌ی زبانی و خاطره‌هایم از دوران کودکی مرا به یاد واژه‌ای کوردی انداخت: «ئاو روشناکَره» یا به تلفظِ کوردیِ کتابی‌تر «ئاو ڕووشن ئاکەر» به‌معنی «آب‌روشن‌کننده». برای اطمینان‌ِ بیشتر، این موضوع را از دو نفر از دوستانم پرسیدم. آن‌ها هم وجود این واژه و دلالت‌اش را بنا بر تجربه‌ی خود، و نیز حافظه‌ی اشخاص سالخورده‌تر خانواده تأیید کردند. یکی از آن‌ها این توضیح جالب را هم اضافه کرده بود: «تو اکثر چشمه‌هایی که من دیدم تو بچگیم این موجود معمولا در قسمت انتهایی چشمه وجود داشت و معمولا هم به صورت چندتایی هر وقت که چشمه رو کسی یا چیزی گل آلود ( لێخن ) می‌کرد فعالیت‌شان زیاد می‌شد و با بال‌زدن و شناکردن در قسمت‌های جانبی آبِ گل آلودْ آن را روشن و زلال می‌کردند. موجودی است بسیار سبک که به‌دلیل میزانِ سطحِ تماس‌اش و در عین حال ماندگاری و چسبندگی‌اش بر روی سطح آب مثال‌زدنی است – احتمالا هم رمز موفقیت‌اش در پاک‌کردن آب همین سطح تماس زیاد و مداوم پاهایش بر روی آب است. بالاخره برای پاک کردن آلودگی همه پارامترها را با خودش دارد: خاصیت جمعی کار این موجود و شاید مهم تر از آن اصرار و ماندگاری‌اش بر میل به پاک کردن.»
این ئاوروشن‌کره در ذهن و زبان من یک آنالوژی است در بیان کنش و میل به روشن‌گری، زلال‌سازی و زدودنِ (گل)آلودگی‌ها. یا جداسازیِ سره از ناسره، یعنی معنایی که ما برای کلمه‌ی «نقد» قائل‌ایم. من پیش‌تر در مقاله‌های ”ترجمه به مثابه نقد و بحران ”به ابعادی از این دال و تنگناهای کلمه‌ی «نقد» در فارسی پرداخته  و با نقلِ پژوهشی در باره‌ی خاستگاه کلمه‌ی ” کریتیک” از جمله آورده بودم:
«کلمه‌ی یونانیِ  کریسیس krisis در اصل سه معنا دارد: یکی به معنای crise بحران، تشنج، حالتی که چیزها یا اشخاص را در وضعیتی قرار می‌دهد که آن را بحرانی critique می‌نامند تا خصلتِ حاد و بی‌ثباتِ آن و نیز خطرِ عدم‌تعادل و ضرورتِ درمان یا تسکین را خاطرنشان کنند زیرا که تنش می‌تواند به نقطه‌ی اوج برسد.
معنای دوم این کلمه متضادِ کلمه‌ی کراسیس krasis (درهم‌ و مغشوش بودن) است، و بنابراین یعنی ضدِ اختلاط و ضدِ خلط‌معنا. در این حالت، کریسیس بر تفکیک و تمایز دلالت دارد، و معنای بصیرت و قضاوت در این کلمه نیز از همین جا ناشی می‌شود. در واژگان قضایی و نیز فلسفی هم کلمه‌ی دیاکریسیس diakrisis بر حرکت اندیشه‌ای دلالت دارد که تفاوت‌ها، خلاف‌آمدها و تضادها را تمیز و تشخیص می‌دهد. بنابراین کلمه‌ی کریسیس، پس از بحران و بصیرت ، به معنی صدور حکم و تصمیم‌گیری هم هست.
همه‌ی این‌ها را بدین جهت گفتیم تا خاطرنشان کنیم که کریسیس kirsis (نقد) یک عمل است و نه اظهار و اعلامِ حرفی .  در زبان فرانسوی کلمه‌ی کریتیک اسم ذات و صفتی است که هم بر حرف و گفته  و هم بر عملِ گفتن و اظهار کردنی بصیرت‌مندانه دلالت دارد. به عبارت دیگر کریسیس یا نقد، عملِ حرف زدن است و این عمل به‌طور کلی مستلزم بصیرت همراه با قوه‌ی تفکیک و تمایز است، اما وقتی همین عمل در مورد موضوع‌هایی مشکوک به کار بسته می‌شود مؤظف است معنای آن‌ها را روشن کند، به تصمیم‌گیری در باره‌ی ارزش آن‌ها برای همه بپردازد و به نتیجه‌گیری‌یی برسد که از تنش گره بگشاید و از خلط معناها بیرون آید.»

اکنون پس از گذشت دو ماه از فَوَرانِ آتش‌فشانِ زندگی‌خواهیِ زنان و مردان و جوانان در ایران، بالندگی این جنبش بدیعِ انقلابی را می‌توان در ابعادِ کیمیاگرانه‌ی آن، که با «آب‌روشن‌کننده»های بی‌شمار مدام در حال پالایش و ویرایش خویش و مصون ماندن از خلط‌معانی است، از منظرهای گوناگون بازشناخت. در همان مقاله‌ی پیشین نوشته بودم که چرا انقلاب زن زندگی آزادی را می‌توان اعجاز و شگرفا  نامید. این همه آفرینندگی در بیان خواستِ زندگی و شادی و آزادی، پس از این همه سال استیلای مرگ و ماتم و خفقان بر جامعه و روان‌زخم‌های مهیبِ ناشی از آن، براستی انگار حاصلِ نوشدارویی جادویی است. و این نوشدارو همانا توانِ حیرت‌انگیزِ آفرینندگی در سازندگانِ این انقلابِ نوین است. پس باید با اعتمادی راسخ به این توانِ زندگی‌خواهی دل بست. اگر سلطه‌گران با ثانیه‌شمارِ زور و خشونتِ فاشیستی منتظرند تا هر چه زودتر این انقلاب سرکوب و خفه‌ شود، سلطه‌ستیزان با اتکا به  قهرِ و زورِ زندگی‌ عقربه‌های زمان‌سنج و دیر و زودها را به سخره گرفته‌اند و می‌دانند دستانِ تهی‌ و دل‌های سرشار از زندگی‌خواهی‌شان بس خلاق‌تر و نیرومندتر‌ از سپاه تابه‌دندان‌مسلّحِ تهی‌دل و تهی‌مغزی است که جز زندگی‌کشی نمی‌داند. درست از همین‌رو می‌گوییم این انقلاب در سپهر مخیله‌ی اجتماعی، در اعماقِ دل و جانِ اجتماع، در عمل تحقق یافته و برگشت‌ناپذیر است، هر چند دم‌ودستگاه سرکوب و آدمکشیِ دولتِ دین‌سالار هنوز بر سطحِ بازنمودِ قدرت چسبیده و بر سر کار است.

پ- در چنین شرایطی از نبرد زندگی و ضدزندگی، کسانی، مثل من، که از میدان این نبرد و رویارویی خیابانی دور هستند و به‌طور مستقیم و جسمانی در آن حضور ندارند، مشارکت و مداخله‌شان محدود به همبستگی و همراهی از طریق ذهنی و ادای سهم در روشنگری، یعنی همان زلال‌کردن گل‌آلودگی‌هاست. یعنی تعمیق و رادیکال‌کردن، ریشه‌ای‌ترساختنِ همان روشنگری و زلال‌سازی روزمره‌ای که از دل این انقلاب برآمده است. طبعاً این عرصه، عرصه‌ی رویاروییِ ارزیابی‌ها و نحوه‌ها و کیفیت‌های متفاوتِ شناخت و شعور است. اکنون همه‌ی همدلان و همراهانِ این انقلاب، در کارِ خوانش و ویرایش این متن سترگی هستند که در عمل در حال نوشته‌شدن و درنوشته‌شدن است (همان سرنوشت و سرنوشت‌‌آفرینی، destin و detinéeکه در مقاله‌ی سرنوشت و سرنوشته در باره‌اش نوشتم). سرنوشت‌آفرینیِ جمعیِ ما در این لحظه و تداومِ آن، وابسته به کیفیتِ معناسازی، به عبارت دیگر، جهت و معنایی است که به این انقلاب داده می‌شود، و نیز آزادی مطلق در بیان اینِ معناها و گفت‌وشنود همگانی میان نگرش‌ها.

چکیده‌ی نظر و نگرشِ من در این راستا:
ــ وضعیتِ اضطرارِ تاریخی: کلمه‌ی اضطرار در واژه‌نامه‌های ما بی‌چارگی، درماندگی، و نیز اجبار، ضرورت، فوریت، معنا شده است. سیطره‌ی استبداد، سروری، سلطه‌گری و زورگویی، سرشتارِ اصلی و همیشگیِ حیات اجتماعی تاریخی ما بوده است. مسأله‌ی رویارویی با سلطه‌گری و استبداد همان اضطراری است که تا کنون هرگز با چنین بداهت و صراحت و عمومیتی در گستره‌ی اجتماعی مطرح نبوده است. هیچ‌گاه خواستِ آزادی و معنای آن چنین انضمامی و ملموس و محسوس نبوده است. نه در گذشته‌ی تاریخیِ ما و نه در تاریخ معاصر و جنبش‌ها و انقلاب‌های اجتماعیِ آن، مفهوم آزادی چنین روشن و غیرانتزاعی و این‌جهانی نبوده است. علت و ریشه‌ی این آگاهیِ عمیق حسّانی از حیاتی‌بودن و مبرم بودنِ آزادیْ تجاربِ زیسته‌ی جامعه‌ی ما زیر سیطره‌ی دین‌سالاری شیعی و روان‌زخم‌ها و بیدادگری‌های وصف‌ناپذیرِ ناشی از آن بر پیکره انسان‌های این جامعه است. نظریه‌ی دین‌سالاری شیعی، از نخستین تلاش‌های متأله‌ها در دوره‌ی صفوی تا نخستین طرح نظری‌اش توسط ملا احمد نراقی در دوره‌ی قاجار، و سپس تدوین نهایی‌اش توسط خمینی در مقوله‌ی «ولایت فقیه» و تأسیسِ دولتیِ آن در نظامی که جانشینِ رژیم پهلوی شد، همان مسیری است که جامعه‌ی ما را در وضعیتِ اضطراری کنونی، یعنی پایان‌دادن به سروری دینی، قرار داده است. اکنونِ نقدِ عملیِ این سروری دینی، همچون پیش‌شرطِ اضطراریِ همه‌ی نقدهای دیگر از سایر اشکال ارباب‌سالاری‌، ما را در برابر چالش‌ها و گزینه‌هایی سرنوشت‌ساز نهاده است.

اما این نقدِ عملی و عریان‌ساختنِ این اضطرارِ تاریخی، نه دستاورد نخبگان یا انتلکتوئل‌ها و «صاحب‌نظران» ما بلکه برآمده از زندگی روزمره و انضمامی مردمانی است که جورج اورول آنان را مردمی «با آزرمِ معمولی» توصیف کرده است. (نک. در همین سایت، مقاله‌ی بی‌آزرمی و بی‌معنایی). همین آزرمِ معمولی است که نه فقط حجاب اجباری را از سر زنان، بلکه نقاب از چهره‌ی پدیده‌ای مهیب، ویرانگر و خونبار برداشته است. فریاد «داعشِ ما شمایید» برملاکردنِ سرشتِ مشترکِ دین‌سالاری شیعه و همزادِ سنیِ آن، داعش و طالبان است، افشای نه فقط داعش بلکه داعشیعه است، یعنی کوبیدن مهر باطل شد بر نسخه‌ی شیعیِ توتالیتاریسم دینی. و اگر بدانیم و فراموش نکنیم که هرچند تاریخِ پیدایشِ این پدیده در قرن‌های گذشته است، اما قوام‌یابی و قدرت‌گیریِ آن، درست همچون قدرت‌گیری طالبان و داعش، در توتالیتاریسم سرمایه‌داریِ جهانی بستر مساعد یافته است، آن‌گاه پی می‌بریم که چه نیروی عظیم بالقوه‌ای در نقد و فراگذری از این پدیده‌های ضدانسانی نهفته است.

درک این اضطرارِ تاریخی و ویرایش و پالایشِ معناهای آن می‌تواند از شکل‌گیری و تداومِ ایده‌ئولوژی‌ها و انتزاع‌های دیگر نیز جلوگیری کند. از جمله: انتزاع‌های مارکسیستی و شبه‌مارکسیستی در باره‌ی طبقات و تقدس‌سازی و دگم‌ساختن از مقوله‌های انتزاعی از یک‌سو، و از سوی دیگر قداست‌بخشیدن به مقوله‌های فرسوده‌ای چون رهبری و پرچم و کسب قدرت یا ایده‌ئولوژیِ خدا ـ شاه ـ میهن؛ و یا دامن زدن به توهمِ دموکراسی واقعاً موجود غربی به عنوان تنها راه‌حلِ مشکلات و مسائل ما.

یکی از شاخصه‌های اصلیِ این انقلاب، مضمون‌ربایی‌های بدیع در عرصه‌های گوناگون است. برای نمونه، شعار «وطن‌شدنِ‌ِ وطن»، به احتمال قوی الهام‌گرفته از ترجمه‌ی شاملو از شعر لنگستون هیوز، معنایی نوین برای «وطن» آفریده است. به‌همان سان که «تن» را رها از زور و اجحاف و اقتدار می‌خواهد، می‌داند که «وطن آن‌جاست که آزاری نباشد»، یعنی جایی که زندگانی رها از رنج و اضطرابِ بقا و زنده‌مانی باشد و شکوفایی و آزادی و کرامتِ انسانی، رها از ترسِ سیاسی و اقتصادی، هم تن و هم وطن را در برگیرد. در مقابل، مفهوم انتزاعی و قداست‌یافته‌ی وطن و میهن در قاموس ناسیونالیسم فاشیسم‌مآبانه این موضوع را لاپوشانی می‌کند که در هر میهن و وطنی جلاد و دژخیم کم نیست، و آن‌چه شأن و کرامت انسانی را می‌سازد نه مفهوم انتزاعی و ایده‌ئولوژیک میهن، بلکه شّم و سلوک انسانی است، فارغ از خاک و نژاد و رنگ و زبان. بنابراین هیاهو و جنجالی نیز که پیرامون «تمامیت ارضی» و «تجزیه‌طلبی» از تریبون‌های پوزیسیون و اوپوزیسیون به راه افتاده چیزی جز هذیان ایده‌ئولوژیک نیست. موضوع به قدری ساده و روشن است که هر ذهن بی‌غل و غش و مبرا از ارباب‌سالاری آن را درک می‌کند. وحدتِ همدارگان‌ها (کمونُته‌ها)ی متفاوتِ قومی و زبانی همچون وصلتی که با ازدواج صورت می‌گیرد، نمی‌تواند جز علاقه‌ی فی‌مابین معطوف به سعادت و رفاه طرفین هیچ توجیه دیگری داشته باشد. اعتقاد به این که عقدِ پسر عموها و دخترعموها در آسمان‌ها بسته شده و پس وصلت‌شان چون و چرا ندارد همان‌قدر عقیده‌ای زورکی و بیمارگونه است که اعتقاد به «تمامیت ارضی»ِ ناگزیر برپایه‌ی  همجواری جغرافیایی و مشترکات موروثی و تاریخی. همان‌طور که امکان طلاق و جدایی می‌تواند ضامنِ کرامت و آزادیِ انسانیِ یک زوج  در استمرار یا قطع رابطه‌شان باشد، همبستگی و پیوند میان همدارگان‌های قومی و زبانی در یک گستره‌ی جغرافیایی نیز تنها در صورتی انسانی است که نه با تهدید و ارعاب بلکه آزادانه و با حقِ انتخابِ جدایی تحقق یافته باشد. همان‌طور که هیچ زوجی تا زمانی که احساس سعادت و سرشاری و همبستگی می‌کند به فکر طلاق و جدایی نمی‌افتد، همدارگان‌های قومی و زبانی نیز تا زمانی که تعلق‌شان به یک «تمامیت سرزمینی» نه تنها با احساس کرامت و سعادتِ انضمامی و روزمره‌شان منافاتی نداشته باشد، بلکه مقوم و متضمن آن باشد، مگر دیوانه‌اند که ساز جدایی بزنند. همان‌طور که طلاقِ یک زوج، وقتی آگاهانه و برپایه‌ی تشخیص و شناخت و تجربه و به قصد رهاشدن از یک جهنم زناشویی صورت می‌گیرد، هدف‌اش تکرار همان تجربه در ازدواج بعدی نیست (مگر آن‌که خودآزار و خودویرانگر باشد)؛ جداییِ واحدهای جغرافیایی نیز، اگر برای رهاشدن از ستم و سلطه‌ی یک دولتِ مرکزی است، نمی‌تواند به قصد تکرار همان ستم و سلطه از سوی یک دولت و اقتدار محلی باشد (مگر آن‌که هدف‌اش بندگیِ خودخواسته باشد).
وانگهی و گذشته از این بدیهیات، ایده‌ئولوگ‌هایی که چنین زنهارِ «تجزیه‌طلبی» سر می‌دهند و برای «تمامیت ارضی» گریبان می‌درند، مگر کور و کر اند و امواج همبستگی میان همدارگان‌ها و اقوام گوناگون در سرزمین ایران را حس نمی‌کنند؟ یا چنان ابله‌اند که مردم را چنین ابله تصور کرده‌اند که انگار درد و دغدغه‌ی دیگری جز «تمامیتِ ارضی» و «میهن‌پرستی»، آن هم به معنای موردعلاقه‌ی اربابان قدرت، ندارند؟
براستی زهی به هوشمندیِ حسیِ مردمان که با آزرم عادی و معمولی‌شان این گونه تحمیق‌ها را دم به دم خنثا می‌کنند، و می‌دانند که معانی درهم‌تنیده‌ی زن زندگی آزادی کاراترین سلاح در برابر انواع ایده‌ئولوژی‌هایی است که سال‌هاست از دهان و ارکانِ جاش‌های گوناگون شنیده می‌شود.  

باز به یاد آوریم که این‌ها و نمونه‌های بی‌شمار دیگر از آفرینندگی در این انقلاب، و به طور کلی خواستِ زندگی انسانی در انضمامی‌ترین حالتِ آن، نه از آماسِ نظریه‌بافی‌های پست‌مدرنی و فلسفه‌های اجق‌وجقِ مدشده در چند دهه‌ی اخیر، بلکه از دل و جانِ زندگیِ روزمره‌ی مردم و «آزرمِ معمولی»شان برخاسته است. طبیعی است که جنش‌هایی از این سرشت، مثلاً جنبش جلیقه‌زردها در فرانسه نیز، خالص و ناب، یا سره و سرندشده نیستند. آن‌گاه که میلِ به انقلاب چون رودی خروشان در بستر اجتماعی روان می‌شود که سال‌ها دچار خشکی و تشنگی بوده است، آثار و آوارِ این خشک‌سالی را نیز با خود جاری می‌کند. کسانی که از دید چپ‌گرای خود انگشت می‌گزند که دریغا یک بار دیگر چپ از این قافله عقب مانده است، بهتر است از خود بپرسند که آیا براستی هیچ‌گاه زبان حالِ مردمِ در رنج از داعشیعه و  ترجمانِ «آزرم معمولی»شان بوده‌اند؟

بُعد دیگر این انقلاب پتانسیل عظیم نهفته در آن برای نفیِ ارباب‌سالاری و بنابراین امکان مطالبه‌ی دموکراسی مستقیم و نفی بندگی و بردگی در تمام اشکالِ آن است. و این یعنی نقدِ رابطه‌ی ارباب ـ بندگی که بنیان مناسبات سرمایه‌داری حاکم بر جهان است. هر چند درنده‌خویی خشونت علیه مردم هنوز مجال نداده چنین چشم‌اندازی به‌صراحت مطرح شود، اما من بر این باورم که هنوز هزار باده‌ی ناخورده در رگ تاک است. سیتواسیونیست‌ها در بیانیه‌ای با عنوان «خطاب به انقلابیان الجزایر و همه‌ی کشورها» در سال ۱۹۶۵ ، با اشاره به این امر که انقلاب‌ها اکنون با بیشترین حدِ سرکوب و افترا، و کم‌ترین مقدار کمک مواجه‌اند، نوشته بودند: «انقلاب‌های آینده نمی‌توانند در جهان کمک پیدا کنند مگر آن‌که جهان را در تمامیت‌اش هدف حمله‌ قرار دهند.» اکنون با گذشت بیش از نیم قرن از آن زمان، و با اتکا به حرف گرامشی که «حقیقت انقلابی است»، جمله‌ی یادشده در آن بیانیه، انقلابی‌تر از همیشه است. زیرا مناسبات حاکم بر جهان، که داعش و داعشیعه نیز جزیی از آن است، از سرشتی است که با ایجاد دموکراسی راستین در ایران در تضاد است. این را کنفرانس گوادلوپ نشان داد، و اکنون نیز در پوشش حمایت‌های نمایشی، نشان می‌دهد و خواهد داد. زیرا انقلاب اجتماعی در ایران توأمان با دین داعشیعه و دینِ سرمایه درگیر است.  

سر آخر این که، من نیز همچون بسیارانی دیگر، نمی‌دانم این جنگ نابرابر میان دستانِ خالی اما انسانی و زندگی‌خواه از یک‌سو، و زرادخانه‌ی داعشیعه‌ی زندگی‌کش و ضدانسان، کی و چگونه پایان خواهد یافت. اما سهم ناچیزم را در همدلی با این انقلاب همچنان تعمیق و تشدید و تصریحِ چشم‌اندازِ زندگی‌خواهیِ آن می‌دانم. چند سال پیش با ترجمه‌ی کتاب «حقوق موجودِ انسانی»، امیدوار بودم که حقوق‌ مطرح‌شده در این کتاب فراتر از محدوده‌ی امکانات شخصی‌ام بازتاب یابد. اما دریغ از یک کلمه در این باره در این همه «درس‌گفتارهای» فلسفی‌سیاسی در این سال‌ها.

در این‌جا یک‌بار دیگر عناوین این حقوق را فهرست‌وار نقل می‌کنم، زیرا اطمینان راسخ دارم که اشاعه‌ی مطالبه‌ی چنین حقوقی، و افزودن مطالبات دیگری در همین چشم‌انداز، راهی مؤثر برای تقویت انقلاب است.

 هر انسانى حق دارد انسانی شود و بخواهد با او به همین سان رفتار شود
 هر موجودِ انسانی حقِ زندگی دارد
حقِ استقلال
حقِ دانستن
حقِ خوش‌بختی
حقِ برخورداری آزادانه از زمان‌اش را دارد
حق نقل‌مکان به هر کجا و به دل‌خواهِ خویش
حقِ رایگانی لوازمِ زنده‎گی
حق برخورداری از مسکنی هم‌خوان با امیال‌ِ خویش
حقِ خوراکی سالم و طبیعی
حقِ سلامتی
حقِ رفاه و تجمل
حق بهره‌مندی از رایگانیِ شیوه‌های ترابری که توسط و برای اجتماع ایجاد شده است
 حق بهره‌مندی از منابع و انرژی‌های طبیعی به رایگان
حقِ اعمالِ کنترل دائم بر آزمایش‌های علمی برای اطمینان از این امر که این آزمایش‌ها در خدمت انسان و نه کالا انجام می‌گیرند
حق‌ کام‌یابی از خویش، از دیگران و از جهان
حق  اتحاد و پیوند با خویش
هر موجودِ انسانی حق دارد خودش باشد و آگاهی از یکتایی‌اش را بپروراند
حقِ اصالت
حقِ پیوند و اتحاد با هم‌نوعانِ خود
همه‌ی موجوداتِ انسانی حق دارند بر پایه‌ی احساسِ نزدیکی‌هایشان گروه تشکیل دهند
هر موجودِ انسانی حق دارد به جای حکومت‌های دولتی فدراسیونی جهانی از جماعت‌های کوچکِ محلی را بنشاند که در آن‌ها کیفیتِ افراد ضامنِ انسانیتِ جوامع است.
حقِ پیوند و اتحاد با طبیعت
حق آشتی‌ کردن با بخشِ حیوانیِ وجودِ خویش
حقِ ساختنِ سرنوشتِ خویش
حقِ آفریدن و خویش‌آفریدن
هر موجودِ انسانی دارای حقِ واردشدن و مداخله‌کردن در هر آن‌جایی است که پیشرفتِ انسانی در معرضِ خطر باشد
هر موجودِ انسانی حق دارد آن‌چه را در گذشته به سوی مرگ گردانده شده بود به سوی زنده‎گی برگرداند
هر موجودِ انسانی حق دارد زیست‌محیط‌اش را بهبود بخشد تا بهتر در آن زنده‎گی کند
هر موجودِ انسانی حقِ برخورداری از عنایتی درخورِ حساسیت‌اش را دارد
هر موجودِ انسانی حق دارد جنب‌وجوشِ دل‌بستن‌ها و دل‌گسستن‌ها را تجربه کند، جنب‌وجوشی که در سرشتِ جنبنده‌گیِ شیفتگی‌ها و در ذاتِ آزادی‌های عشق است
 حقِ برخورداری از زنده‎گی و مرگی طبیعی
هر موجودِ انسانی حق دارد تنوعِ امیالش را بر کثرتِ زنده‎گی بنا نهد
هر موجود انسانی حق دارد خود را وقفِ فعالیت یا استراحت کند
حق‌ِ تن‌آسایی
حق‌ِ کوشش و پشت‌کاری
حق برخورداری از احساس‌ِ شخصی‌ در قبالِ زیبایی
حقِ پیش‌رفتن و پس‌رفتن
حق پرسه‌زدن، گم‌شدن و خود را یافتن
هر موجودِ انسانی حق دارد بر رعب و وحشت غلبه یابد و ترس را رام کند
حق رد کردنِ تهدید
حقِ اشتباه‌کردن و تصحیحِ آن
حقِ آزادیِ مطلقِ عقیده و بیان
هر موجود انسانی حق دارد از آن‌چه مسلّم یا هم‌چون حقیقتی ابتدایی به‌ نظر می‌رسد انتقاد کند و مخالفِ آن بگوید
هر موجودِ انسانی حق دارد هیچ‌چیزی را مقدس نینگارد
حقِ تغییر
حقِ فاصله‌گیری
حق برخورداری از لذت‌های زندگی در هر دوره‌ی سنی
حق نپذیرفتنِ رنج
هر موجودِ انسانی حقِ داد و دهش دارد بی‌آن‌که خود را قربانی کند
هر موجودِ انسانی حق دارد از راهِ جانشینیِ ناخرسندی با سیری‌ناپذیری از چنگِ حرمان بگریزد
حقِ داشتن شک‌ها و یقین‌های خویش
حقِ افراط و اعتدال
حقِ سرگرم‌‌شدن
حق برخورداری از آزادی‌های رؤیا و تخیل
حقِ خشمگین‌شدن
حقِ رفاهِ تن
هر موجودِ انسانی حق دارد خود را چنان‌که می‌خواهد بیاراید
حقِ گفتنِ دروغ‌ها و حقیقت‌های خویش
هر موجودِ انسانی حق دارد به‌سوی جهان باز و بسته شود
هر موجودِ انسانی حق دارد عواطف، امیال و افکارش را بیان کند یا مسکوت بگذارد
حقِ دست‌یابی به بیانِ هنری
هر موجودِ انسانی حق دارد آزادانه نیک‌دلی‌ ورزد
هر موجودِ انسانی حقِ معصومیت و بی‌گناهی دارد
هر موجود انسانی حق دارد روی خشونتِ زنده‌گانی برای جلو‌گیری از خشونتِ مرگ شرط‌بندی کند
هر موجود انسانی حق دارد تا انرژی حیاتی را که توسطِ خواستِ قدرت غصب شده به خواستِ زنده‎گی بازگرداند
حق محافظت‌کردن و محافظت‌شدن
هر موجودِ انسانی حق دارد برای خوش‌بختیِ خویش و خوش‌بختیِ فرزندانش بچه‌دار شود
هر موجودِ انسانی حق دارد آن‌چه را به ‌‌نظر فراسویِ ممکن است طلب کند
هر موجودِ انسانی حق دارد زمامدارِ خلق‌وخوها و هواوهوس‌های خویش باشد بی ‌آن‌که قرار باشد آن‌ها را به دیگران تحمیل کند یا خلق‌وخوها و هواوهوس‌های هم‌نوعان‌ا‌ش را تحمل کند
هر موجودِ انسانی حقِ دارد از شعرِ هستی برخوردار باشد
هر موجود انسانی حق دارد رفتارها و ارزش‌های جهانِ کهنه را بازی کند و به بازی بگیرد


[1] – در ترجمه‌ی فارسی کتابی با عنوان «اختراع آینده» که عمدتاً در نقد رویکردهای لیبرتر و آنارشیستی در فهم و شناختِ اشکال نوین جنبش‌های اجتماعی معاصر نوشته شده (برای مثال داوید گرایبر) ، مترجم فارسی، محمود شوشتری، نه تنها هیچ کوششی برای معادل‌یابی این کلمه نکرده است، بلکه با عنوان «توضیح مترجم» این جمله‌ی عجیب و من‌درآوردی را افزوده است: « پریفیگوراتیو: الزام و متعهد بودن در قبال سیاستها و الگوهای از قبل تعریف شده»!

[2] – از جمله : « انقلاب‌های برعکس»، «دموکراسی» و « مبانی یک علم ناموجود، انسان‌شناسیِ آنارشیستی». ( به‌رغم برخی نقایص در ترجمه‌ی فارسی‌شان).

  دریــافت فایـــل پی‌دی‌اف

2 دیدگاه

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

  • ما در جهان موافقت کس نمی کنیم
    ما قصد صید مرده چو کرکس نمی کنیم
    مخمور و رند و تشنه و بسیارخواره ایم
    بس کرده اند جمله و ما بس نمی کنیم
    ما می کاریم عشق بزرگ را تا گُل دهد به دامن بیزاری بزرگ.
    زهی نوشدارو که از قلمتان جاری است در تعمیق و تشدید و تصریح چشم انداز زیستن خواهی انقلاب ژینا.

    بند الف : توازن قوا (توازان قوا)
    بند پایانی، پاراگراف چهارم : واحدهای جغرافیایی (واحدهای حغرافیایی)

    • درود بر شما، و بر چشمان همچنان دقیق شما، که خیره به گل‌دادن فرداهاست، چنین بادا…

بایگانی

برچسب‌ها