مارسل مورو، سنگرِ امروزِ من

سیلِ فقیرسازیِ آگاهی این روزها چه آزارنده است برای اذهانی که در پروای غنی‌سازی شعورِ خویش‌اند. گاهی عصاره‌ و لب و لبابِ جامعه‌ی نمایشگریِ یک‌پارچه برای هر چشم غیرمسلحی نیز برملا می‌شود. بی‌بی ‌سی‌ها و بابا سی‌‌های نمایش یک‌ریز خبرنگار و کارشناس و تحلیل‌گر عَلَم کردند تا به ما بقبولانند « اتفاقی تاریخی» لحظه به لحظه در شُرفِ وقوع بوده و سرانجام به وقوع پیوسته است. باید برای در امان ماندن از سیلِ آگاهیِ دروغین و دفعِ تهوع در برابر آن‌چه ویلهم رایش طاعونِ عاطفی می‌نامد، چشم و گوش‌ات را ببندی تا با درون درآیی و در خویش بنگری در جست‌وجوی سنگری…

سنگرِ من هم، همان دهکده‌ و هم‌ولایتی‌هایی است که در کتاب‌خانه‌ام جا داده‌ام. کتابی از مارسل مورو برمی‌دارم. چند صفحه‌ای می‌خوانم. به یاد دیدارم با او می‌افتم در آپارتمان کوچک‌اش در پاریس. کتاب‌های مارسل برای من به معنای درمانی کلمه « بالینی» هستند. او که با تبدیل‌ِ «هنرهای رزمی» به « هنرهای امعاء و احشایی» برای من تداومِ اختر و اخگرِ نیچه‌ای است.
صفحه‌ای از یکی از کتاب‌هایش به نام « دلربایی و خوف » را به‌طور تصادفی انتخاب می‌کنم و به ترجمه‌اش می‌نشینم. این صفحه از ترجمه ــ درمانی امروزم را با شما تقسیم می‌کنم تا لحظه‌هایی از غوغای نمایش مصون بمانید.

***

وقتی از زندگی حرف می‌زنم نمی‌توانم وسوسه‌ی لایه‌بندی کردن‌اش را در خودم مهار کنم و از عددِ جادوییِ سه پی‌روی نکنم. وقتی ریتمِ سه‌ضربی ما را فرامی‌گیرد…
از یک‌سو، به رؤیا، میل، اراده، فکر می‌کنم. از سوی دیگر، به غریزه، عاطفه، عقل. بدترینِ وضعیت‌ها آن است که جز خواب‌دیدن و رؤیاپردازی کاری نتوان کرد، وضعی کاملاً سترون و ناتوان. گذر از رؤیا به میل به معنیِ پیش‌رفت است. اما اگر جز میل‌داشتن نیز کاری نتوان کرد خود بدترینِ وضعیت‌ها است، وضعی فرساینده و عاملِ روان‌نژندی. می‌ماند خواست و اراده، که اگر لایه‌ی برینی وجود داشته باشد همین است. اراده‌ای که رؤیا و میل را به عرصه‌ی ماجرای وجود می‌کشاند. اراده‌ از وجهه‌ی مردمی برخوردار نیست. شما نمی‌توانید معبدی، ایده‌ئولوژی‌یی، یعنی قدرتی برای دعوت به کیش نوینی، برپاسازید بی آن‌که به رؤیاها و امیالِ جویای رستگاری‌ یا سعادت وعده‌ی اجابت دهید. خواستِ خدا یا اراده‌ی دولت این اجابت را برعهده خواهند گرفت. هر مذهبی، هر آموزه و دکترینی، توسعه‌ی خود را صرفاً مدیونِ فراخواندنِ نیازِ ناروشنِ انسان‌ها به سپردنِ قدرت‌شان به ارکانِ وکالتی است که بالاسرِ آن‌ها می‌ایستد. فراگذری از خویشتن، در گونه‌ی فردی و متافیزیکیِ آن، درست قطبِ مخالفِ مبحثِ منظمِ پیوستن و متفق‌شدن است. این گونه از فراگذری تهدیدی علیه جزم و اعتقادنامه است. خواست و اراده‌ی نجات‌دادنِ خویش، یا به مصافِ نیستی رفتن، ربطی به مقولاتِ امیدواری ندارد. سرشتی تراژیک دارد و دیگر به تحریکاتِ زمانه، زمانه‌ی نامسؤول و بی‌بخار، پاسخ نمی‌دهد.

غریزه، عاطفه، عقل. عقل که درگذشته لایه‌ی کهتری بود امروزه لایه‌ی غالب و مسلط است. عاطفه در لایه‌ی میانی است، ارتعاشی داوَرگونه میانِ خشونتِ غرایز و محاسباتِ عقل. غریزه آتش است، عقل سرما. از یکی به دیگری همان فضای به سادگی گرم، یا در بهترین حالت، رمانتیکی هست، که از نگاهِ من سرچشمه‌ی بزرگ‌ترین شاه‌کار‌هاست و پایتختِ شور و شیفتگی‌ها. اما جایگاهِ زخم‌ها نیز هست، و فضایی است بی‌ثبات. گاه به‌سوی غریزه کشیده می‌شود و گاه به چنگِ عقل می‌افتد. عقل به عاطفه بدگمان است و از غریزه متنفر. در این منظرِ سه‌بخشی‌ام، من غریزه را برگزیدم، یا بهتر است بگویم غریزه مرا برگزید، برای فروکاستنِ عقل، یا دست‌کم گرم‌کردنِ آن، واداشتنِ آن به سرمستی و در صورت نیاز، تعدی به آن. غریزه جنگاوری است نیرومند با این مزیت که خاستگاهِ زندگی است، بنابراین طبیعی است و کاملاً از عنصری ابتدایی. به لطفِ غریزه من عاطفه را نگاه می‌دارم، حال آن‌که جانبِ عقل را فقط از آن رو که « به دردم می‌خورد» نگاه می‌دارم. غریزه خطرناک است اما این اوست که حافظه‌ی کوشش‌های توان‌فرسای معجزه‌آسایی است که تمدن‌های والا و عتیق را ساختند. هربار که غریزه‌ای بتواند تابشی شعله‌وار به خود گیرد اندکی از انرژی‌های کُهنِ بنیان‌گذارانه‌ی انسانیت است که در ما به ارتعاش درمی‌آید. آن‌ها اساطیرِ غریزه‌اند، از لحاظ نبوغ و خون. بااین‌حال، باید از بلاهت‌‌های غریزه نیز، که خاصِ انسان است، خود را برحذر نگاه داریم. و از اصرارِ وسواس‌گونه به سه‌گانه‌بینی حذر کنیم. سه‌گانه‌بینی در این‌جا فقط اجی‌مجی‌لاترجیِ شکننده‌ای بود برای باز کردن لای دری نامطمئن به روی گوناگونیِ پیش‌بینی‌ناپذیرِ زندگی: ۳ به توانِ کثرت.

افزودن دیدگاه

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

بایگانی

برچسب‌ها