ریشه‌های ذهنیِ پروژه‌ی انقلابی

یادداشت مترجم:

در این روزهای مصادف با سالگرد انقلاب بهمن ۵۷، جوشش پایدار حرکت‌های اعتراضی در عرصه‌های بسیار در ایران، و همزمان با پیدایش یکی از عمیق‌ترین جنبش‌های اجتماعی، جنبش جلیقه‌زردها، در فرانسه به ندرت متنی به فارسی در باره‌ی این دو موضوع دیده‌ام که خرسندم کند. خصلت غالب بر تحلیل‌ها و بررسی‌ها، از تداوم نوعی فقر نظری، خلطِ معنا و عوضی‌گرفتن در میان « صاحب‌نظران » ما خبر می‌دهد.

من چندی پیش در مقاله‌ی “جنبش جلیقه‌زردها در مصاف با گل‌آلودگی‌های ژیژکی” به گوشه‌هایی از این گونه برخوردها پرداختم. در این‌جا ترجیح می‌دهم به‌جای شاهد آوردن از چنین برخوردهایی، همچنان به شیوه‌ی همیشگی‌ام به منابعی ارجاع دهم که به باور من به طرز عمیق‌تر و وسیع‌تری زمینه‌ی نقد و فراگذشتن از چنین فقر و سردرگمی‌هایی را فراهم می‌سازند.

متنی که قصد دارم ترجمه‌اش را به‌تدریج در چند بخش در اختیار خوانندگان این وب‌سایت بگذارم، در سال ۱۹۷۵ توسط کورنلیوس کاستوریادیس نوشته شده و در سال ۱۹۹۹ همراه با مصاحبه‌ای با او بازچاپ شده است.

عنوان متن، “ریشه‌های ذهنی و منطقیِ پروژه‌ی انقلابی” است که از کتاب « برنهادِ خیالینِ جامعه » و از فصل « مارکسیسم و تئوری انقلابی » برگرفته شده است.

ریشه‌های ذهنیِ پروژه‌ی انقلابی

کورنلیوس کاستوریادیس

گاهی این حرف شنیده می‌شود که : ایده‌ی جامعه‌ای جدید خود را به‌عنوان یک پروژه[1] Projet معرفی می‌کند اما درواقع فقط فرافکنی projection است، فرافکنیِ امیالی که اذعان نمی‌شوند، پوششی بر انگیزه‌هایی که بر حاملانِ آن‌ها پنهان مانده‌اند. فرافکنی‌یی که نزدِ بعضی‌ها کارش فقط نقل و انتقالِ میلِ قدرت است، و نزد دیگران، امتناع از اصلِ واقعیت، فانتاسمِ جهانی بدون ستیزه که در آن آشتیِ همه با همه و هرکس با خود برقرار شده است، خواب‌وخیالی کودکانه که خواهانِ امحای جنبه‌ی تراژیکِ هستی انسانی است، فراری به‌منظورِ همزمان زیستن در دو جهان، جبرانی خیالی.

وقتی بحث چنین صورتی به خود می‌گیرد، اول باید این نکته را یادآوری کرد که ما همه سرنشینان یک کشتی هستیم. هیچ‌کس نمی‌تواند تضمین کند که گفته‌هایش هیچ ربطی به امیالِ ناخودآگاه یا انگیزه‌های اذعان‌نشده‌اش ندارد. وقتی حتا از زبان « روان‌کاوها»یی از یک گرایشِ خاص می‌شنویم که روی‌هم‌رفته همه‌ی انقلابیان روان‌نژند اند، باید خوشحال باشیم از این‌که از « سلامتی » سوپرمارکتیِ چنین « روان‌کاوها»یی برخوردار نیستیم؛ وانگهی خیلی آسان می‌توان سازوکارِ ناخودآگانه‌ی کنفورمیسم و همرنگ با جماعت بودن این گونه « روان‌کاو»ها را تجزیه و تحلیل کرد. به‌طور کلی، کسی که گمان می‌کند فلان یا بهمان میلِ ناخودآگاه را در ریشه‌ی پروژه‌ی انقلابی تشخیص داده است باید همزمان از خودش بپرسد چه انگیزه‌ای در همین انتقادِ خودش نهفته است و به‌چه میزانی این انتقادْ خود نوعی عقلانی‌سازی نیست.

اما از نظر ما این برگرداندنِ پرسش چنگی به دل نمی‌زند و فایده‌ی چندانی ندارد. زیرا این پرسش و مسأله وجود دارد و حتا اگر کسی هم آن را مطرح نکند، هر آن‌کس که از انقلاب حرف می‌زند باید آن را از خودش بپرسد. این‌که موضع‌گیریِ دیگران به چقدر از بصیرت در موردِ خودشان ترغیب‌شان می‌کند، امری است که به خودشان مربوط است. اما یک انقلابی نمی‌تواند برای میل‌اش به بصیرت حد و مرز قائل شود. و نیز نمی‌تواند مسأله را رد کند و بگوید: آن‌چه اهمیت دارد نه انگیزه‌های ناخودآگاه بلکه معنا و ارزشِ عینیِ ایده‌ها و کنش‌هاست، و روان‌نژندی و دیوانگیِ روبسپی‌یر یا بودلر برای بشریت ثمربخش‌تر از « سلامتی » فلان دکاندارِ آن دوره بوده است. زیرا انقلاب، به مفهومی که ما برای آن قائلیم، درست همین  گسستِ میان انگیزه و نتیجه را صاف‌وساده نمی‌پذیرد، زیرا اگر قرار باشد قصد و نیت‌هایی ناخودآگاه و بدون ارتباط با محتوای بیان‌شده‌‌ی انقلاب حاملِ انقلاب باشند، آن‌گاه انقلابْ در واقعیت ناممکن و در معنای خود نامنسجم خواهد بود، در این‌صورت، یک بارِ دیگر، کاری جز بازنشرِ تاریخِ گذشته نخواهد کرد، و انگیزه‌هایی نامعلوم بر آن سلطه خواهند یافت که به مرور زمان غایت و منطقِ خاصِ خودشان را بر آن تحمیل خواهند کرد.

بُعدِ واقعیِ این مسأله، بُعدِ جمعی است؛ فقط در سطحِ توده‌ها، یعنی یگانه نیروهای قادر به تحققِ جامعه‌ای جدید، است که باید به بررسی زایشِ انگیزه‌های جدید و رویکردهای جدیدی پرداخت که قادر اند پروژه‌ی انقلابی را به فرجام برسانند. اما این بررسی آسان‌تر خواهد بود اگر نخست روشن سازیم که میل و انگیزه‌های یک انقلابی چه می‌تواند باشد.

آن‌چه ما در این باره می‌توانیم گفت، بنا بر تعریفِ خود، به‌طرز برجسته و نمایانی ذهنی است. و همچنین، باز بنا بر تعریفِ خود، در معرض هرگونه تفسیری است. اگر آن‌چه در این‌جا گفته خواهد شد بتواند به کسی کمک کند تا در وجودِ یک انسان دیگر ( ولو در توّهم‌ها و خطاهای او )، و بنابراین در وجود خودش نیز، روشن‌تر بنگرد، پس گفتن‌اش بیهوده نبوده است.

من این میل را دارم و این نیاز را احساس می‌کنم که برای زندگی کردن جامعه‌ای دیگر می‌خواهم متفاوت از جامعه‌ای که احاطه‌ام کرده است. من هم مانند اکثریت آدم‌ها می‌توانم در جامعه‌ی موجود زندگی کنم و با آن کنار بیایم ـــ به‌هرحال در همین جامعه زندگی می‌کنم. هر اندازه نیز که بکوشم به‌طور انتقادی به خود بنگرم، نه ظرفیتِ انطباقیِ این جامعه و نه توانِ من در هضم و همانندسازیِ واقعیت به نظرم از میانگینِ جامعه‌شناختی‌اش کمتر نیست. من بی‌مرگی، همه‌جابودگی و همه‌چیزدانی نمی‌خواهم. نمی‌خواهم که جامعه « خوشبختی به من بدهد »؛ می‌دانم که خوشبختی جیره‌بندی نیست که از طریق شهرداری یا شورای کارگریِ محله توزیع شود، و اگر خوشبختی‌یی هست فقط خودم و بر اساس معیار و میزان‌های خودم می‌توانم آن را به خود دهم، همان‌گونه که قبلاً برایم پیش آمده و پس از این نیز پیش خواهد آمد. اما در زندگی، به‌گونه‌ای که برای من و برای دیگران رقم خورده است، با انبوهی از چیزهای ناپذیرفتنی مواجه می‌شوم، به خود می‌گویم که این چیزها مقدر و محتوم نیستند و به سازماندهی اجتماعی وابسته‌اند. میل و خواسته‌ی من این است که پیش‌از هر چیز کارِ من برایم معنایی داشته باشد، که بتوانم تصدیق کنم به چه دردی می‌خورد و به‌ چه شیوه‌ای انجام می‌شود، که به من امکان دهد نیرویم را براستی صرفِ آن کنم و بتوانم هم توانایی‌هایم را در آن به کار بَرم و هم از آن غنا و توسعه یابم. و می‌گویم که آری چنین چیزی ممکن است، با سازماندهی دیگری از جامعه برای من و برای دیگران. و می‌گویم که اگر بگذارند همراه با همه‌ی دیگران تصمیم بگیرم که انجام چه کاری را بر عهده بگیرم و آن را همراه با رفقای کاری‌ام چگونه انجام دهم، گامی اساسی برای تغییر در این مسیر برداشته خواهد شد.

میل دارم، همراه با همه‌ی دیگران، بدانم در جامعه چه می‌گذرد، و گستره و کیفیتِ اطلاعاتی را که به من داده می‌شود کنترل کنم. می‌خواهم بتوانم در همه‌ی تصمیم‌گیری‌های اجتماعی‌یی که بر زندگانی من یا بر جریان کلیِ جهانی که در آن زندگی می‌کنم اثر می‌نهند مستقیماً مشارکت کنم. نمی‌پذیرم که سرنوشتِ من هر روزه توسط کسانی رقم زده شود که پروژهایشان در تخاصم با  من یا اصلاً برایم ناشناخته اند، کسانی که من و همه‌ی دیگران برایشان فقط آمار و ارقامی در یک برنامه یا مهره‌هایی بر صفحه‌ی شطرنج‌ایم، و در نهایت نمی‌پذیرم که رشته‌ی مرگ و زندگی من در دستِ کسانی باشد که می‌دانم بنابر ضرورت امور در قبالِ آن کور اند.

این را کاملاً می‌دانم که تحققِ سازماندهی دیگری از جامعه و حیاتِ آن به‌هیچ‌رو آسان نخواهد بود و در هرگام با مسائل دشواری مواجه خواهد بود. اما ترجیح می‌دهم بیشتر با مسائلی واقعی درگیر باشم تا با پیامدهایِ هذیانِ ژنرال دوگل، زد و بندهای جانسون یا دسیسه‌های خروشچف. حتا اگر من و دیگران در این راه با شکست روبه‌رو شویم، من شکست در اقدامی برخوردار از معنا را به وضعیتی که حتا فروتر از شکست و ناشکست، به‌کلی ناچیز و مسخره است، ترجیح می‌دهم.

میل دارم بتوانم با دیگری همچون موجودی همانندِ خودم و مطلقاً متفاوت با خودم ، و نه همچون یک رقم و شماره، یا همچون قورباغه‌ای که بر پله‌ی دیگری ( فرق نمی‌کند بالاتر یا پایین‌تر ) از سلسله‌مراتبِ درآمدها و قدرت‌ها برنشسته است، دیدار کنم و آشنا شوم. میل دارم او را همچون یک موجود انسانیِ دیگر ببینم، و او نیز بتواند مرا چنین ببیند، که روابط‌مان زمینه‌ای برای بیان تهاجم و پرخاش‌گری نباشد، که رقابتِ ما در محدوده‌ی بازی باقی بماند، که ستیزه‌ها و کشکمش‌های ما، آن‌جا که نمی‌توانند حل‌وفصل یا مرتفع شوند، به مشکلات و مسائل واقعی مربوط باشند و حامل کمترین حد ممکن از آثارِ بازمانده در ناخودآگاهیِ ما، کمترین حدِ ممکن از خیالِ ما باشند. میل دارم که دیگری آزاد باشد، زیرا آزادیِ من آن‌جا آغاز می‌شود که آزادی دیگری آغاز می‌شود و من به‌تنهایی در بهترین حالت چیز جز « فضیلت‌مند در محنت » نخواهم بود. من انتظار ندارم که آدم‌ها به فرشته تبدیل شوند و روح و روان‌هاشان همچون دریاچه‌های کوهستانی پاک و بی‌غش شود ــ وانگهی من اغلب از دست‌‌شان عمیقاً ملول و آزرده شده‌ام. اما می‌دانم که فرهنگِ موجود چقدر مشکلِ موجودیت‌شان با خود و دیگران را وخیم‌تر و شدید‌تر می‌کند و می‌بینم که این فرهنگ موانعِ آزادی‌شان را تا بی‌نهایت تکثیر کرده است.

به‌یقین می‌دانم که این میل نمی‌تواند امروز تحقق‌یابد؛ و حتا اگر همین فردا هم انقلاب شود، این میل تا وقتی زنده‌ام به‌تمامی تحقق نخواهد یافت. می‌دانم که آدم‌ها روزی را خواهند زیست که در آن دیگر حتا خاطره‌ی مشکلاتی که امروزه بیش‌ازهرچیز مضطرب‌مان می‌کنند وجود نخواهد داشت. این سرنوشتِ من است، سرنوشتی که باید آن را بپذیرم و می‌پذیرم. اما این نمی‌تواند مرا نه به نومیدی و نه به نشخوارِ کاتاتونیک فروکاهد. من برای خود میلی دارم و کارم تنها تحقق‌بخشیدن به آن است. از هم‌اکنون در انتخاب من برای اصلی‌ترین علاقه‌ی زندگی‌ام، در کاری که وقفِ آن می‌کنم و برای من پر از معناست ( هر چند قبول دارم که با شکست‌های جزئی هم مواجه می‌شوم، و نیز با مهلت‌بندی‌ها، دور زدن‌ها، و وظایفی که به‌خودی خود چندان معنایی ندارند )، در مشارکت‌ام در جمعِ انقلابیانی که می‌کوشند از روابط شیء‌شده و ازخودبیگانه‌شده‌ی جامعه‌ی موجود فرابگذرند، می‌توانم اجزایی از این میل را تحقق بخشم. نمی‌دانم آیا اگر در جامعه‌ی کمونیستی متولد می‌شدم خوشبختی‌ام آسان‌تر فراهم می‌شد یا نه، در این زمینه کاری از من ساخته نیست. اما به این بهانه نمی‌توانم وقتِ آزادم را با تماشاکردن تلویزیون یا خواندن رمان‌های پلیسی بگذرانم.

آیا این برخوردِ من به معنی نپذیرفتنِ اصلِ واقعیت است؟ مگر محتوای این اصل چیست؟ آیا این است که باید کار کرد ــ یا این‌که کار باید ضرورتاً بی‌بهره از معنا، استثمارشده و ناقضِ اهدافی باشد که با ادعای تحقق آن‌ها انجام گرفته است؟ آیا این اصل، به همین شکل، در مورد یک رانت‌خوار هم صدق می‌کند؟ آیا به همین شکل، در مورد بومیان جزایر تروبریاند یا ساموا نیز صادق بوده است؟ آیا این اصل امروزه همچنان در مورد ماهیگیرانِ یک روستای فقیرِ مدیترانه هم صادق است؟ اصلِ واقعیت تا کجا نمودار طبیعت است؟ و از کجا جامعه را نمودار می‌سازد؟ تا کجا جامعه را چنان‌که هست نمودار می‌سازد و از چه نقطه‌ای نمودارِ فلان شکلِ تاریخیِ جامعه است؟ مثلاً سرواژ، پاروزنان اجیر، اردوگاه‌های مرگ؟ کجاست آن نقطه‌ای که یک فلسفه به خود حق دهد تا به من بگوید: این‌جا، بر این میلیمترِ مشخص از نهادهای موجود من مرزِ میان پدیده و جوهر، مرز میان اشکالِ تاریخی گذرا و وجودِ ابدیِ امرِ اجتماعی را به شما نشان می‌دهم؟ من اصلِ واقعیت را می‌پذیرم، زیرا ضرورتِ کار ( دست‌کم تا وقتی این ضرورت واقعی بماند، زیرا روز به روز از بدیهی بودنِ آن کاسته می‌شود ) و ضرورت یک سازماندهیِ اجتماعی کار را می‌پذیرم. اما توسل به یک روان‌کاوی جعلی و کاذب، توسل به یک متافیزیک جعلی و دروغین را نمی‌پذیرم که اظهاراتی بی‌پایه و قلابی در باره‌ی ناممکن‌بودن‌هایی را که هیچ‌چیز راجع به آن‌ها نمی‌داند به بحثِ مشخصِ امکان‌های تاریخی وارد می‌کند.

آیا میلِ من کودکانه است؟ اما موقعیتِ کودکانه آن است که زندگی و قانون به شما داده شود. در موقعیتِ کودکانه زندگی و قانون همین‌جوری، بی‌خود و بی‌جهت بی‌هیچ گفت‌وگوی ممکنی به شما داده می‌شود. آن‌چه من می‌خواهم کاملاً برعکس است: می‌خواهم زندگی‌ام را بکنم، و در صورت امکانْ زندگی بدهم ، یا به هرحال برای زندگی‌ام بدهم. می‌خواهم که قانون یکسویه به من داده نشود بلکه خودم هم بتوانم آن را به خود دهم. کسی که مدام در موقعیتِ کودکانه به سر می‌برد آدم همرنگِ جماعت و غیرسیاسی است: زیرا قانون را بی آن‌که درباره‌اش بحث کند می‌پذیرد و میل ندارد در شکل‌گیری آن مشارکت کند. کسی که بدون اراده‌ای مربوط به قدرت، بدون اراده‌ی سیاسی، در جامعه زندگی می‌کند کاری جز جایگزینی پدرِ خصوصی‌اش با یک پدرِ اجتماعیِ بی‌نام نکرده است. موقعیتِ کودکانه نخست ‌گرفتن بدون دادن است و سپس نوعی انجام دادن یا بودن برای گرفتن. آن‌چه من می‌خواهم یک مبادله‌ی درست و عادلانه در آغاز و سپس فراگذشتن از مبادله است. موقعیتِ کودکانه رابطه‌ای است دوئلی، فانتاسم و هم‌جوشی ــ و در این معنا این جامعه‌ی کنونی است که از طریق هم‌جوشی خیالی با ذات‌هایی غیرواقعی از قبیل رئیس‌ها، ملت‌ها، مصرف‌کنندگان یا بُت‌ها، همه را به کودک تبدیل می‌کند. آن‌چه من می‌خواهم این است که جامعه سرانجام دیگر یک خانواده نباشد، آن‌هم خانواده‌ای که به حدِ گروتسکی جعلی و دروغین است، می‌خواهم که جامعه بُعدِ اجتماع بودن‌اش را، یعنی شبکه‌ای از روابط میان انسان‌های بالغِ خودمختار کسب کند.

‌آیا میلِ من میل به قدرت است؟ اما آن‌چه من می‌خواهم الغای قدرت در معنای کنونیِ آن است، من خواهان قدرتِ همگان هستم. قدرتِ کنونی این است که دیگران شیئ و چیز اند، آن‌چه من می‌خواهم در تقابل با این‌همه است. کسی که دیگران برایش شیء و چیز محسوب می‌شوند خودش یک شیء و چیز است، و من نمی‌خواهم نه برای خودم نه برای دیگران یک شیء و چیز باشم. من نمی‌خواهم و به دردم نمی‌خورد که دیگران شیء و چیز باشند. اگر بتوانم برای دیگران وجود داشته باشم و موجودیت‌ام توسط آن‌ها بازشناخته و پذیرفته شود، نمی‌خواهم این امر براساسِ تصاحبِ یک چیزِ بیرون از من باشد، مثل قدرت، یا برای آن‌ها در تخیّل وجود داشته باشم. بازشناسی دیگری فقط آن‌گاه برای من ارزش دارد که خودم نیز آن را بازشناسم. آیا این خطر وجود دارد که اگر روزی سیر حوادث مرا به نزدیکی « قدرت » برساند، همه‌ی این‌ها را فراموش کنم؟ به نظرم احتمال‌اش خیلی کم است، اگر هم چنین اتفاقی بیفتد، به معنی شکست در یک نبرد خواهد بود و نه پایان کلِ جنگ. آیا باید تمام زندگی‌ام را بر این فرض مبتنی کنم که ممکن است روزی دوباره به ورطه‌ی کودکی فروافتم؟

آیا به دنبالِ این خیالِ واهی [خیمریا ]، یعنی خواستِ امحای جنبه‌ی تراژیک هستیِ انسانی هستم؟ به نظرم من بیشتر خواهان امحای جنبه‌ی ملودرامِ و این تراژدی کاذب هستم، تراژدی‌یی که در آن فاجعه بدون ضرورت رخ می‌دهد، و همه‌چیز در آن می‌توانست به‌گونه‌ای دیگر بگذرد تنها اگر پروسوناژهای آن فلان‌چیز را می‌دانستند و بهمان کار را می‌کردند. این که مردم در هندوستان از گرسنگی می‌میرند در حالی که در آمریکا و اروپا حکومت‌ها دهقانان را به خاطر « زیادی » تولیدکردن جریمه می‌کنند، یک مضحکه‌ی مرگبار است، خیمه‌شب‌بازی عظیمی که در آن اجساد و رنج واقعی‌اند، اما این تراژدی نیست، هیچ‌چیزِ اجتناب‌ناپذیری در این وضع نیست. و اگر روزی بشریت براثر بمب‌های هیدروژن از پا درآید، من این را یک تراژدی نمی‌نامم. آن را حماقت می‌نامم. من خواهان حذف این خیمه‌شب‌بازی هستم که در آن انسان‌ها توسط عروسک‌های دیگری که بر آن‌ها « حکومت می‌کنند » به عروسک تبدیل شده‌اند. وقتی یک روان‌نژند برای چهاردهمین بار رفتار شکست‌آمیزش را تکرار می‌کند، و برای خود و نزدیکان‌اش نوع ثابتی از بدبختی را بازتولید می‌کند، برای کمک کردن به او در خلاص شدن از این وضعیت، باید این مضحکه‌ی گروتسک را از زندگی‌اش بیرون راند و نه تراژدی را؛ باید کاری کرد که او بتواند سرانجام مسائل واقعی زندگی‌اش را ببیند، همراه با جنبه‌های تراژیکی که ممکن است در برداشته باشند و کارکردِ روان‌نژندی او دقیقاً بیان بخشی از آن‌ها و به‌ویژه نقاب‌زدن بر آن‌ها بوده است.

وقتی یکی از مریدان بودا نزدِ او آمد تا پس از سفری دور و دراز در غرب به او اطلاع دهد که از هنگامی که استاد در بلندی‌های کوهستان خلوت‌گزیده بوده است، چیزهای اعجاز‌آمیز، ابزارها، داروها، روش‌های فکری، نهادهایی ایجاد شده که زندگی انسان‌ها را دگرگون کرده است، بودا حرف او را پس از نخستین کلمات قطع کرد و پرسید: آیا آن‌ها توانسته‌اند غم، بیماری، پیری و مرگ را از میان بردارند؟ مرید جواب داد که نه. آن‌گاه بودا با خود فکر کرد که دراین‌صورت آن‌ها می‌توانستند آرام به حال خود بمانند. سپس دوباره غرق امعان شد بی‌آن‌که به خود زحمت دهد و به مریدش نشان دهد که دیگر به حرف‌ او گوش نمی‌کند.

بخش بعدی:

منطقِ پروژه‌ی انقلابی

[1] – این‌جا هم با نمونه‌ای دیگر از مشکلات معادل‌گذاری و اشتقاق واژگان متداول فارسی روبه‌رو هستیم. رایج‌ترین معادل‌ها برای کلمه‌ی projet طرح و پروژه است. این‌جا نیز ارجاع به کوشش‌ها و پیشنهادهای محمد حیدری ملایری راه‌گشاست. او با توجه به ریشه‌شناسی واژگان، برای projet معادل « فراشان » را ساخته و فعل آن را « فراشاندن » دانسته تا بتواند مشتقات دیگرش را بسازد. به این سیاق باید Projection را « فراشانش » ترجمه کنیم. اما بار دیگر من بنا به ضرورت انتقال مفاهیم برای پیچیده‌نکردن زبان همراه با اشاره به این مهم، از معادل‌های آشناتر استفاده می‌کنم.

افزودن دیدگاه

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

بایگانی

برچسب‌ها