هنرهای دل‌ و اندرونی

arts viscéraux

دو سال پیش در ایامی مشابه، در معرفی مارسل مورو و ترجمه‌ی قطعه‌ای از او نوشته بودم:

سیلِ فقیرسازیِ آگاهی این روزها چه آزارنده است برای اذهانی که در پروای غنی‌سازی شعورِ خویش‌اند. گاهی عصاره‌ و لب و لبابِ جامعه‌ی نمایشگریِ یک‌پارچه برای هر چشم غیرمسلحی نیز برملا می‌شود. بی‌بی ‌سی‌ها و بابا سی‌‌های نمایش یک‌ریز خبرنگار و کارشناس و تحلیل‌گر عَلَم کردند تا به ما بقبولانند « اتفاقی تاریخی» لحظه به لحظه در شُرفِ وقوع بوده و سرانجام به وقوع پیوسته است. باید برای در امان ماندن از سیلِ آگاهیِ دروغین و دفعِ تهوع در برابر آن‌چه ویلهلم رایش طاعونِ عاطفی می‌نامد، چشم و گوش‌ات را ببندی تا با درون درآیی و در خویش بنگری در جست‌وجوی سنگری…

سنگرِ من هم، همان دهکده‌ و هم‌ولایتی‌هایی است که در کتاب‌خانه‌ام جا داده‌ام. کتابی از مارسل مورو برمی‌دارم. چند صفحه‌ای می‌خوانم. به یاد دیدارم با او می‌افتم در آپارتمان کوچک‌اش در پاریس. کتاب‌های مارسل برای من به معنای درمانی کلمه « بالینی» هستند. او که با تبدیل‌ِ «هنرهای رزمی» به « هنرهای امعاء و احشایی» برای من تداومِ اختر و اخگرِ نیچه‌ای است.

صفحه‌ای از یکی از کتاب‌هایش به نام « دلربایی و خوف » را به‌طور تصادفی انتخاب می‌کنم و به ترجمه‌اش می‌نشینم. این صفحه از ترجمه ــ درمانی امروزم را با شما تقسیم می‌کنم تا لحظه‌هایی از غوغای نمایش مصون بمانید.

( از مقاله‌ی مارسل مورو، سنگرِ امروزِ من : https://www.behrouzsafdari.com/?p=530)

این‌بار می‌خواهم ترجمه‌ی بخشی از همان کتابی را به شما اهدا کنم که در آن مقاله از آن یاد کرده بودم. در ترجمه‌ی عنوان این کتاب بهتر است نکته‌هایی بگویم.

نخست این‌که آفرینشِ ادبیِ مارسل مورو برای من آمیزه‌ای از ذهن و زبان نیچه، داستایوفسکی و مالارمه است. او کتابِ Les Arts viscéraux را نخستین بار در ۱۹۷۵ به چاپ رسانید. کلمه‌ی viscéraux و شکلِ مفردِ آن viscéral در فرانسوی به معنی « امعاء و احشایی » است. از سوی دیگر، در فرانسوی آن‌چه را به فارسی « هنرهای رزمی » می‌نامیم، « les arts martiaux» می‌نامند. مورو، با جناسی آوایی میان دو صفتِ « martiaux مارسیو » و «viscéraux ویسِرو » ترکیبِ شاعرانه و پرمعنایی ابداع کرده و « هنرهای رزمی » را به « هنرهای احشایی » تبدیل کرده است. من این‌بار در ترجمه‌ی حاضر به جای « امعاء و احشایی » معادلِ « دل و اندرونی » را به کار برده‌ام: هنرهای دل و اندرونی.

عنوان یکی از فصل‌های این کتاب « نامه‌ای به یک واداده » است و من بخش بزرگی از همین فصل را در این‌جا ترجمه و منتشر می‌کنم.

به این مسئله نیز آگاه‌ام که نام و آثار مارسل مورو برای مترجمان و روشنفکران ایرانی که شیفته‌ی پست‌مدرنیسمِ فرانسوی و فرنچ‌تئوری هستند، به کلی ناشناخته است. اما همچنان بر این باورم که آب‌باریکه‌ی تلاش‌های من برای شناساندن افراد و آثاری از « قبیله »ی مارسل مورو، رفته‌رفته به سفره‌های زیرزمینی و رودهای ذهن و دلِ خوانندگان « غیر روشنفکر» ایرانی، راه خواهد یافت. پس ترجمه‌ی این قسمت از کتاب را در دو بخش و دو نوبت، همچون عیدانه‌ی نوروز امسال به چنین خوانندگانی هدیه می‌کنم.

در فرصت‌های آینده از متن‌های مارسل مورو در پرداختن به موضوع زبان و شعر نیز بهره خواهم گرفت.

« نامه‌ای به یک واداده» فصلی از کتاب هنرهای دل و اندرونی،  نوشته‌ی مارسل مورو

من از قبیله‌ی « آد‌م‌‌های بسیار حساسِ پوست‌کلفت‌شده‌ » ام، نژادی که دیوانه‌وارترین رؤیاهای بشر را بر گستره‌ی کره‌ی خاک افکنده است. قبول دارم که بسیاری از همانندان‌ام، آدم‌های قبیله‌ام را می‌گویم، دست‌شان به خون آغشته است، زیرا رؤیایی که انسان به‌خوبی در سر پرورده باشد و میلی که به‌خوبی در دل ورزیده باشد، همواره سرانجام در لابلای واقعیتِ شکم‌گنده تیغ برخواهند نشاند. کسان دیگری نیز از قبیله‌ام، با رشته‌ای از شگردهای بس خشن توانسته‌اند جریانِ طبیعیِ قساوت‌شان را به شط‌های پُرشوکتِ قابل‌رؤیت واگردانند. و در آخر، چند نفری هم انگار آن‌قدر به قداست نزدیک شده‌‌اند که فَوَران آن بر ما، در طول مدتِ هر وَجد، آشکار است. همه‌چیز بستگی به رجحانی دارد که هرکس به عاطفه‌ای که به نظرش بنیادی است می‌بخشد. آن‌چه در میان اعضای این قبیله مشترک است، بویاییِ اعلا، نگاهِ عقاب‌، حسِ زمین‌لرزه، و نیز شنوایی‌ای است که حتا صدای روبه‌مرگِ چُس‌های فرشتگان را هم تشخیص می‌دهد. ما از تباه‌شدگانِ زوالِ حسی نیستیم. ما آدم‌های بسیار حساس‌ِ پوست‌کلفت‌شده، در همریزگاهِ قوّتی شگفت‌انگیز و ضعفی بارز به سر می‌بریم که هرگز به‌درستی نمی‌دانیم چه هنگام با‌هم اند و چه هنگام از هم جدا می‌شوند. اما گاهی می‌بینیم‌‌شان که تلوتلوخوران، به‌هم‌پیچیده، جرعه‌های شراب، داخلِ تخیّل می‌شوند. ما تندیس‌سازانِ آسیب‌پذیرْ دستانی داریم که پیوسته پیکرِ غول‌آسای بی‌آینده‌ از آن سربرمی‌آورَد. پس انگار قوّت و ضعفِ ما در درون‌مان در هنرِ رگ‌وپی بخشیدن به ما از طریق عمیق‌ترین اساطیر بشریت باهم در رقابت اند. برای موجوداتی از این گونه،  ناصواب است تسامح با آن‌چه تسلیم می‌شود و تجلیل از آن‌چه تسلیم نمی‌شود‌. آن‌چه در ما چغر و پوست‌کلفت شده سزاوارِ نرم‌شدگی و محافظت است، آن‌چه سوده و فروپاشیده است ارزشِ پرسشی حک‌شده بر فولاد دارد. من لذتی بی‌همتا می‌برم از این‌که روی امکان‌ِ سقوط‌‌کردن و توانِ فتح‌کردن‌ام بی‌هیچ تبعیضی کارکنم. احساسی که ما را به سوی اُفت و نقصان می‌کشانَد، اگر با سرگیجه همراه باشد حق نداریم با کیف و شعفِ حاصل از آن بستیزیم، به همین‌سان نیز حق نداریم سرسختی‌مان را یک پیروزی بی‌چون‌وچرا بینگاریم. موضوعِ دیگرْ تهدیدِ نهفته در چنین سقوطی است، چنان‌چه آن را همچون امکانی برای شناخت نیز درنیابیم. این برای کارگاهِ درون‌مان یک ریسک است. زیرا ما یک کارگاه‌ایم و کارمان ساختنِ تمامی اصالت‌مان است، چنان‌که گویی هدفِ ما همواره این بوده که روزی این اصالت را، سراسر سوزان، سراسر مصدوم از آذرخش، بر آستانه‌ی مرگ بر زمین بگذاریم. در این معنا، خوب است تکرار کنیم که ما از فروکاستنِ طبیعت‌مان  به تصاویرِ مُلَینی که نظمِ عقلانی می‌کوشد از آن به ما ارائه دهد هیچ نفعی نمی‌بریم. وظیفه‌ی ما بیشتر این است که با اجرای دشوار و ناملایم وانهادن‌ها و ازسرگرفتن‌ها و با شناختی متناوب یا همزمان از عاطفه‌ای که مسلح‌ و عاطفه‌ای که منحل‌مان می‌‌کند، مسیرهای زیگزاگ‌وارِ رانه‌های درون‌مان را در مقیاسِ جهان بازتولید کنیم.

اگر از این‌همه با تو سخن می‌گویم از آن‌روست که از  همین نسل جوانی هستی که ضعف‌هایش را پرورش می‌دهند، همان نسلی که از کشفِ قوّتِ خود منصرف شده است. نسل جوانی که هم احزاب و هم تجّار به‌یک‌سان او را می‌ستایند و لی‌لی به لالایش می‌گذارند. نسلِ جوانِ بارآمده با این توّهم که قدرتْ براساس حق و حقوق از آنِ اوست و به‌زودی به او داده خواهد شد زیرا او شایسته‌ی این قدرت‌ است، و تا رسیدن به چنین فرداهای روشنی دیگر چیزی نمانده است. و من در این اثنا می‌بینم که همین ناپختگیْ جوانان را کت‌بسته به تجربه‌ی سلب‌تصاحب‌شدگی تحویل می‌دهد. هراسان از سختی‌‌های تنهایی و مجذوبِ جادوی عده و عدد، نسل جوان خوابگردانه به جایی می‌رود که آدم‌ها دیگر نمی‌توانند صدای‌شان را به گوش کسی برسانند مگر آن‌که انبوهه‌وار پا بر زمین بکوبند یا به‌صورت گروهی دلیل‌تراشی و عقلانیت‌بافی کنند. هنگامی که طلبه‌های جوان[1] فریادِ انقلابِ جنسی سر می‌دهند، من پاسخ می‌دهم که این کاریکاتور است و پای پول‌های کلان در میان است. آن‌جا که مرا شاهد می‌گیرند که تشنه‌ی عدالتی هوارکشِ در صف‌های راه‌پیمایی اند، من به بلاهتِ شعارها فکر می‌کنم، و به این که روزی برای آزادی چه گران تمام خواهد شد که زمانی چنین طولانی با کودن‌‌سازیِ سازمان‌یافته در شرطی‌سازی خلط شده باشد. طراواتِ همواره اندکی وارفته‌ی نسلِ جوان هیچ‌گاه شتابنده‌تر از آن‌چه در زمانه‌ی حاضر رخ می‌دهد دچارِ زوال نبوده است، در زمانه‌ای که رسانه‌های همگانی حتا ابتدایی‌ترین امکانِ اندیشیدن به توانِ فردی‌اش را از او سلب کرده‌اند. بر بنیانی از منگی و خرفتی، فریادهای شورش‌گری جای‌شان را به ضجه و زاری‌های پُرطنین، و گسستن‌های اساسیِ روحی جای‌شان را به پیوستن‌های گوناگون به بُت‌های بابِ روز داده‌اند. می‌دانی، وخامتِ مسئله این‌جاست که روحیه‌ی انقلابی به روحیه‌ی عصیانی مجال جوانه‌زدن نمی‌دهد و جانشینِ آن می‌شود، و بدین‌سان فتوای آرمان‌شهری به جای خشمِ رمبوئی و پرخاش‌جوییِ مبتنی‌بر نظم به جای پیچ‌وتاب‌های تنهایی می‌نشیند. من هر گونه اقدام براندازانه را، حتا اگر به صورت موضوعی مربوط به همگان هم ظاهر شود، چنان‌چه بر اراده‌ی هر فرد به درخششِ خودمختاری‌اش متکی نباشد پوچ و بی‌هوده می‌دانم. من هیچ‌چیز را، در دلِ یک آدمِ ناامیدشده، مقدس‌تر از آمیزه‌ی تابناکِ شعر و تُف نمی‌دانم. اما به ستوه می‌آیم از آن‌چه امروزه می‌گذرد و به ما همچون نشانه‌هایی از بصیرتی زودرس معرفی می‌شود که در بهترین حالت و پس از « بی‌نظمی »‌های افتخارآمیز، در تصویری از جهانی بهتر به اوج می‌رسد. این باندهای شخصیت‌زدوده که در سرسراهای آتش‌سوزی‌ها از سر و کله‌ی هم بالا می‌روند در وجودشان نه از زوزه‌ی هولناکی که خشم‌‌های تاریک را به طلوع می‌رساند و نه از آوازِ والایی که به این خشم‌‌ها معنا می‌بخشد، نشانی نیست. ممکن نیست واژگونیِ نظم  به دستِ قربانیانِ رقت‌انگیزِ سیستمی انجام گیرد که تمامی جوهره‌اش را از لِه‌کردنِ افراد برمی‌کِشد، یا مکتبی که درسِ فراگذشتن از خویش از آن بیرون رانده شده است. ترادیسیِ زندگی، و بنابراین نفیِ نظم، را نمی‌توان در این جهدهای شرطی‌شده‌ای یافت که آمال‌شان زدوبند‌های ماتریالیستی است و فرقه‌گرایی‌ها، موادِ مخدر و کوکاکولوژی، راک لولو[2]، نئوسکسوالیته، رایانه‌بازی و همه‌ی دیگر فرآورده‌های کریهِ ناتوانی از یک‌سو همراه با  کاسب‌کاری و پول‌پرستی از سوی دیگر، به‌ویژه عجزِ انسان در تصورکردنِ بُعدی غیر از انصراف در وجودِ خویش. به هنگامی که تاجرانْ انرژی‌های جوانی، جهدهای سخاوت‌مندانه و گستاخی‌های دیگری را که در زیر زرق و برق‌ِ فن‌های شخصیت‌زدایی ناشناختنی شده بودند، به طلا تبدیل می‌کردند، سیاست در پروژه‌ی رمه‌گرا و امنیت‌بخشِ خود بر روحیه‌ی شورشی ضربه‌ای مهلک زد. مگر ممکن است برای مقابله با این همه به فتحِ نیرویی شخصی روی نیاورْد که بخشِ عمده‌ای از آن از نیروی موجود به دست می‌آید و هرچند در خودانضباط‌یابیِ آهنینی آبدیده می‌شود اما با عشقی نامعقول به آزادی پیوند خورده است. آری دورانِ حاضر کنجکاویِ قساوت‌بارِ مرا می‌طلبد اما کمتر مأیوس‌ام می‌کرد اگر رونقِ حماقت در آن نمی‌بود، یعنی همان پدیده‌ای که حاصلِ ‌ضربِ بی‌نهایتِ رمه در امپریالیسمِ عده و عدد است. آری، حداقل چیزی که می‌توان گفت این است که حماقت رشدی حتا شتابان‌تر از جمعیتِ جهانِ سوم دارد. سرمایه‌داری به خاطر همه‌ی امدادهایی که مخالفان‌اش با شیوه‌ی وجودی‌شان به آن می‌رسانند نیز هولناک است: شیوه‌ای که از لحاظ مادّیْ غیرت‌مند اما‌ از لحاظ تخیّل و تصوّرِ نوعی زندگی که یک بار برای همیشه به کارزارهای تخریبِ معنویت[3] پایان دهد، بس بی‌حمیت است.

اگر مسئله فقط دادن و گرفتنِ خوشبختی باشد، نه، براستی من سرمشقِ خوبی نیستم. من با کج‌روَی‌هایم، لکنت‌هایم، تلوتلوخوردن‌هایم، اندیشه‌ی درهم‌شکسته‌ام، با وسواس‌هایم که دخل‌ام  را در می‌آورند، با رؤیاپردازیِ اندک‌ام، امیال بی‌حد و حساب‌ام، بوسه‌هایم بر فنا، ولعِ لگام‌گسیخته‌ام به زیستن، عشق‌ام به شب، اعمالِ غروبانه‌ام، سرسختی‌ام در کار، بدخوابی‌هایم، ناشی‌گری‌هایم در انجام ساده‌ترین کارها، ناباوری‌ام به جهانی ماورایی، جهنم‌هایی که از سر گذرانده‌ام، آخر من چه دارم که به روح‌های مضطرب اهدا کنم، جز هیولایی که به نامِ لطیفِ نوشتن صدایش می‌زنند؟

از من خواسته‌ای تا قواعدی در اختیارت بگذارم. این هم چند قاعده‌‌‌‌ که کاربست‌شان از تو برنمی‌آید، و  از تبلیغ و یارگیریِ مسلکی نیز حتی‌المکان به دور اند:

ــ در رویارویی با بلاهتی که درحالِ عمل است، همان که راهِ آفرینش را بر تو می‌بندد و قصدِ جان‌ات را دارد زیرا که متفاوت هستی، سخت و سنگدل و بی‌رحم باش. همچون ماشین‌های غلتک، ماشین‌های بی‌امان و حرکت‌های شکست‌ناپذیر رفتار کن. بهترین دوست‌ات را، اگر حضورش برای روالِ باروَری تو زیان‌مند است، با حرکتی از خود دور کن. اگر عشقی تا بدان‌جا پیش می‌رود که اراده‌ی هنرمندی‌ات را شُل می‌کند، آن را درهم بشکن.

ــ کِرم‌ِ صوتی‌ای را که با چسبی لزج در محاوره‌های بابِ روز وُول می‌خورد، لِه کن.

ــ چون بذر و دانه semence بیندیش و چون نطفه‌ی زاینده séminal  عمل‌کن.  از سمینارهای سمانتیک و سمیولوژی بگریز.[4]

ــ بی‌وقفه و بی‌امان، حتا در صورت لزوم با به خطر انداختنِ عقلِ خود،  به دوردست‌ترین نقطه‌ی حقیقتِ خودت نزدیک شو. این کاری است درازمدت که توأمان احتیاط و جسارت می‌طلبد. اغلب در همان لحظه‌ای که گمان می‌کنی می‌توانی خودت را در حفاظِ یقین و اطمینانی محصور کنی، ناپایداری و امکانِ پشت‌ورو شدنِ این یقین بر تو آشکار می‌شود. هر دم امکان دارد که حرکتی نوسانی ما را از پوستِ آدمی صادق به پوستِ آدمی نابکار درآوَرَد. در آثارِ خودِ من، ازقلم‌افتادگی‌های آگاهانه‌ی فراوانی در ارتباط با رفتارِ اجتماعی و خصوصی‌ام وجود دارد که خواه برخاسته از ته‌مانده‌ای از کمروییِ من است، خواه، در موردهای بیشتری، برخاسته از مقداری ناباوری که من به‌طور غریزی از طریقِ آن با تثبیت‌شدگی‌های اخلاقی و مَنِشی مقابله می‌کنم. این جاافتادگی‌ها در کتاب‌های پیاپیِ من برهم تلنبار شده‌اند، لیکن همچون بهای مباحثه‌ای طولانی با احساسِ شک. خلاصه این‌که، من از آن‌چه فکرش را می‌کنند بهتر، و از آن‌چه تصورش را می‌کنند بدتر هستم. در واقع، هنوز نمی‌دانم کی هستم. آن‌چه می‌دانم این است که در مرکز پروتئوسِ[5] در حالِ عمل، حقیقتی می‌تابد، شاید یکتا و لایتجزا، که هنوز بی‌نام است، و کلماتِ « بهترین » و « بدترین » را به سخره می‌گیرد. و اگر تا کنون از حرف زدن درباره‌ی آن بخش از شور و جهدهایم که حالِ خوبی به دیگران، گیریم در اعماقِ زیسته‌هاشان، می‌دهند پرهیز کرده‌ام از آن رو بوده که من هیچ‌گاه نه به ناب بودن و نه به بی‌چشم‌داشت بودنِ جهدهایم اطمینانِ مطلق ندارم. با این اعتراف، اکنون اضافه می‌کنم که من هیچ خوبی و فضیلتی را به اندازه‌ی سخاوت دوست ندارم، و منظورم از سخاوتْ سرریزشدگیِ وجودْ بدون محاسبه‌گری است. جان کلام این‌که من در بیانِ جریان‌های ویرانگرانه‌ام راحت‌ترم. دست‌کم می‌دانم که این جریان‌ها چه هستند، چه می‌خواهند، ولو همیشه ندانم چه چیزی را می‌پوشانند. آن‌ها عریانیِ بداهت را دارند.

پس  مهم  این است که بتوانیم به این دیوِ برهم‌زنندگی که حقیقتِ وجودی است تنگانگ بچسبیم، با این اراده که روزی سرانجام خود را با آن یکی بدانیم. هیچ‌چیز شیرین‌تر از آن لحظه‌ی بسیار کوتاهی نیست که نَفَسِ تو با نَفَسِ او، گویی تا ابد، یکی می‌شود. این است معنای یکی از جالب‌ترین کوشش‌هایی که خودِ زندگی به انسان پیش‌نهاد می‌کند.

ــ آزادی روح و جان را فراتر از هر بیانی دوست بدار. اما از سهل‌انگاری متنفر باش. بکوش تا در درون‌ات آن لحظه‌ی وجدآمیز را به وجود آوری که انگار کلام قادر می‌شود همه‌چیز را بگوید و هیچ‌چیز را از قلم نیندازد، چنان‌که گویی جهان با گوناگونیِ بی‌کرانه‌اش، در کمالِ بی‌تفاوتی نسبت به قضاوتِ آدم‌ها، ناگهان در اختیار کلام نهاده شده است. آن لحظه‌ی سرمستی که گویی در آن وفوری از کلمات معناهایشان را تا بی‌نهایت به‌هم می‌آمیزند تا آگاهیِ آذرخش‌آسای یک مطلقِ کلامی زاده شود که پاک از هرگونه ازخودبیگانگی است. چنین لحظه‌ای را کثرت ببخش.

پایان بخش اول.

[1] – مارسل مورو، که شیفته‌ی تفاوت‌های ظریفِ معنایی است، در این جا، به جای کلمه‌ی متداولِ « jeunesse نسلِ جوان یا جوانان» از روی طنز و طعنه واژه‌ی کم‌کاربردِ juvéniste را به کار برده که در حوزه‌ی مدارسِ کاتولیک از روی کلمه‌ی juvénat ساخته شده که در مؤسسات و حوزه‌های دینیِ کاتولیک به دوره‌ی تعلیماتِ مذهبی برای طلبه‌های جوانی که می‌خواهند کشیش شوند اطلاق می‌شود.

[2] – rock-mitaine : بازیِ نیش‌داری است با کلمه‌ی croque-mitaine، به معنی لولوخوره، مترسک. در متن اصلی « راک مِیتِن » بانوعی جناس آوایی، کلمه‌ی « راک متال » را تداعی می‌کند. حفظ و انتقالِ این طعنه‌ی لفظی در ترجمه‌ی فارسی تقریباً ناممکن است.

[3] – esprit: جان،ذهن و روح.

[4] – شیوه‌ی شاعرانه‌ی مارسل مورو در کاربرد کلمات و رقصِ آوایی و معنایی‌شان، در این جمله متبلور است. در ترجمه‌ی فارسی دو واژه‌ی اول به صورت اصلی نیر آورده شده تا آفرینندگی زبانیِ متن اصلی اندکی منتقل شود.

[5] – خدایی دریایی در اساطیر یونان. به هیئت « پیرمرد دریا » و نگهبانِ گله‌های فوکِ پوزئیدون. قدرتِ پیشگویی و استحاله‌یابی داشت. معرفِ مهارِ آتشِ جادویی و خودِ جادوگر بود.

5 دیدگاه

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

  • سلام. چقدر عالی ست این متن، چقدر محتاج چنین متن‌هایی هستیم و چقدر ترجمه‌تان شاهکار است. واقعا متنی ‘بالینی’ و درمان‌گرانه‌ست. خصوصاً درین نوروزهای پی‌درپی ‘بی‌چلچه’، ‘بی‌بنفشه’. بی‌اندازه سپاسگزارتانم آقای صفدری. از ته دل. چشم انتظار بخش دوم خواهم ماند. نوروزتان مبارک. با احترام.

  • دم شما گرم. چقدر زیر این هجوم ترس و بی‌ارادگی و بازی کثیف بد و بدتر و پلیس بد و پلیس خوب به متنهایی ازین دست نیاز داریم.
    باید اراده به زیبایی و خوبی رو برای انسان امروز احیا کرد.
    کاش کتابهای اینطوری ترجمه بشن. کاش منابع انگلیسی هم معرفی کنید تا کسانی که فرانسه نمیدونن هم بتونن توی ترجمه کمکی بکنن.

بایگانی

برچسب‌ها