چهارده ماه پیش در متنی با عنوان «گمشو جنگ، مواخذهی صهیونیسم» نوشته بودم:
« همهی این مقدمه را شکستهبسته نوشتم تا بگویم چرا عبارتِ گمشو جنگ اولین ترجمهی حالمایه یا حالت عاطفیِ من بهویژه در این مدتی است که جنگ و قتلعام در فلسطین بار دیگر زبانههای زندگیکُش بربریت را شعلهور کرده و جنگافروزانِ این جهان واژگونه و دیوسیرت برای تسری آن به ایران آماده میشوند.»
و حالا میبینیم آن آمادهشدن برای تسریِ چه جهنمی بوده است. و چرا همسرنوشتی ما با مردمان غزه عریانتر از همیشه شده.
گفتن و نوشتن در دل اضطراب و اضطرارِ برآمده از جهنم جنگ توان و زبان دیگری میطلبد. توانی خیره به احساس ناتوانی، و زبانی در معرضِ لکنت و ترجمان اندیشهای بیتاب و ملتهب که نمیخواهد ازهمبگسلد. گویی زندگی نمیخواهد در برابر هیولای زندگیکُش از خود احساس عجز نشان دهد و با او بیعت کند. زندگی همچنان بر آن است که به بدبختی نه بگوید و خواستِ بیکران خوشبختی را تصدیق کند.
چندی پیش، پس از انفجار در نزدیکی بندرعباس، شروع به نوشتن یادداشتهایی کردم که فرصتِ جمعوجور کردن و گنجاندنِ آنها در یک مقاله میسرم نشد، حالا که دیگر التهاب ذهن چنین مجالی را به تعویقی دیگر انداخته است. با این حال، تکههایی از آن یادداشتها را در همین نوشته میآورم:
[…] آخرین نوشتهام، حوالی خواست خوشبختی، ترجمهای بود از حال و هوای روانتنانهی من، با انگیزهی قدرشناسی از زندگی که زمستان گذشته را با فورانی از پیوندهای انسانی، بهسان رویشِ گلهای خاراشکن، برای من به شگرفایی بهارانه تبدیل کرد.
کانون این فوران، این آتشفشان مهر، هرمزگان و پیوندهایم با دوستان بندرعباسی بود، که به طور طبیعی، همراه با نواهایی در مقام اصفهان، به جمعِ دیگر همدلانام، در خوزستان، کردستان و تهران نیز تسری یافت. با همهی این دوستان، زندگیخواهی و خواست خوشبختی را، که در وجه فردی ساخته میشود تا در صیغهی جمع صرف شود، با تار وپودهای واقعیت و رؤیا برای هم رقم زدیم.
اندکزمانی بعد، سرمستی من از آثار و خاطرات شیرین این سفر به ناگهان با وقوع انفجار جهنمیِ اخیر در آن خطه به دلهرهای تلخ بدل شد. «هره» نامآوایی در وصفِ فروریختن است.در زبان کوردی آن را «خورپه» میگویند. چنین حالی مترادف قفلشدنِ دهان و بندآمدنِ زبان هم هست. زادهی خشم و چرایِ بیپاسخ.
بازتاباندیشی یا تأمل و مداقه در سرشتِ متضادِ این دو لحظه برای یافتن راه و راههای تبدیلسرشتِ آنها، یعنی تبدیل ضدحال و ضدزندگی به حالِ زندگیخواهانه، تار و پود زندگی من و آنچه شدهام و میشوم را رقم زده است. پرورش نگاهِ مرکب برای آفریدن چنین جهاننگریای اغلب سرگیجهآور است. اما مگر، به قول رمبو، شعر «تثبیتِ سرگیجهها» نیست؟ او در متنی با عنوان کیمیای کلام فعل fixer را به کار برده است با معنیهایی چون ثابت و محکم کردن، نگهداشتن، تحکیم و تثبیت کردن، و نیز خیرهشدن!
«منِ» شعر و شاعرانگی، در مصاف با «سکوتها»، «شبها»، «بیانناشدنی» و بهزباننیامدنیها، «مشق و تمرین» میکند تا بتواند آنها را بنویسد، « «سرگیجهها» را ثبت و ثابت و تثبیت کند. (شاید با خیرهشدن به آنها!) […]
پیش از آن که دیروز ارتباط اینترنتی در ایران را قطع کنند، این پیام را از دوستی در تهران دریافت کردم:
« دوست عزیز و دلسوز و هنرمند، ایمان افسریان، مدیر مسئول مجلهٔ حرفه: هنرمند، این یادداشت را برای من فرستاده است و خواسته آن را به هر که میتواند دستی به قلم ببرد یا به هر نحو بر گروهی مؤثر باشد برسانم. هر آنچه بفرستید را در صفحهٔ اینستاگرام یا وبسایت مجله منتشر خواهند کرد. گفتهاند محدودیتی، از نظر کم و زیادی نوشته و یا نوع فرسته (اعم از یادداشت، صحبت تصویری، احیاناً حتی تصویر اجرای موسیقی) قائل نمیشوند.
با آرزوی آرامش و شادی برای ایران»
( سپس، متن پیام انتقالی):
اینروزها هرکه چیزی نوشتهاست، زیر صدای موشک و پهباد و رگبارِ پدافند نوشته است. ما هم مستثنی نیستیم؛ این متن در حالی نوشته میشود که گلولههای سرخ در آسمان مهتابی تهران شلیک میشوند و موج انفجار پنجره را میلرزاند. اما گفتن و نوشتن، کاریست که نباید متوقف شود. ما ممکن است فردا نباشیم، با اینحال کلمات را نمیتوان کُشت. کلمات، که شرح تجربهها، امیدها، ایدهها و آرزوهاست. کلمات است که صدای ما را به آینده میرساند.
به عنوان یک مجلهی فرهنگی-هنری، در این وضعیت جنگی، نه میتوانیم کار همیشگیمان را ادامه دهیم، و نه سکوت کنیم. میدانیم زمین و زمان ملتهب است، قلبِ ایران از بیم و خشم میتَپد، تنِ کشور مجروح است، خونِ بیش از ۲۵۰ نفر از هموطنان بیگناه ما ریخته شده، و مردم در بین آوارگی و بلاتکلیفی، به فکر جانپناهی برای خودشان هستند، و فضای مجازی-رسانهای کشور (و جهان) آماج اخباریست که دقیقهبهدقیقه به روز میشود.
ما به عنوان رسانه چه میتوانیم بکنیم؟ به گمانمان، وظیفهی ما انتقال تجربههاییست که در توییتهای تکخطی، اعلام مواضع سیاسی، و رجزخوانیها و فحاشیها، اساساً جا نمیگیرد. وضعیتیست پیچیده با احساسات متناقض، و هزار فکر و خیال؛ چه کنیم؟ کجا برویم؟ فردا چه میشود؟
«حرفه: هنرمند» از نویسندگان و هنرمندان میخواهد تجربههای این روزها را ثبت کنند؛ به هر طریقی که میتوانند؛ با کلمه و تصویر. ما آنها را منتشر میکنیم و حتی اگر در این روزهای ملتهب کسی وقت و انگیزهای برای خواندن و دیدن هم نداشته باشد، باکی نیست. به گمانمان این مطالب باید جایی گردآوری شوند و بمانند؛ تا راوی و گواه این روزها باشند.»
یکی از خصایص، شاید مسخره، شاید انسانی و تراژیکِ ارتباطگیری مجازی در آنچه «شبکهی اجتماعی» نامیده میشود، این است که هر کس با نوشتن هر «پُست، توئیت، ایستوری،» و هر متن و مطلبی دچار این گمان و توهم میشود که انگار در همان لحظه آدم و عالم را خطاب قرار میدهد. از سوی دیگر، میتوان باور داشت که هر آنچه از ریشهی زیستهها و اعماق دلِ هر فرد خاص برآید، از سرشتی است که میتواند به دل و اندرون زیستهی همگان بنشیند، و پلی میان «یک» و «همه» برقرار سازد.
آن چه امروز میخواهم بنویسم شاید به نوعی با خواستهی بیانشده در پیام آن دوست مرتبط باشد.
ویلهلم رایش در بسیاری از کتابهایش این جمله از گوته را مینوشت: « دشوارترین کار چیست؟ آنچه به نظرت آسانتر از هر چیز است: به چشم خود ببینی آنچه را در برابر دیدگان توست.»
آیا میتوانیم به «لحظه»ای که در آن به سر می بریم نگاه کنیم؟ چهگونه میتوان به لحظهی مرگبارِ فاجعه و تراژدی خیره شد؟ و آن را در چشمانداز زندگی تفسیر و معنا کرد؟
اگر تجربه را ترکیب و سنتزی از زیسته، دیده، و دانسته تعریف کنیم، تجربهی فردی من مدام، به قول اوکتاویو پاز، میان «کمان و چنگ» در تنش و کشاکش بوده است. میان مهجور ماندن تجربههایم و احساس تنهایی و کمشماری ناشیِ از آن و اشتیاق به تسری و قسمتکردنِ آن و چشیدنِ طعمِ خوشِ همدلی و پیوندیابی.
این تنش از همان دوران جوانی در رویکرد به تجربهی انقلاب ۱۳۵۷ و سپس به تجربهی جنگ ایران و عراق، مدام برایم محسوستر و مأنوستر میشد. مقیم شدنام در فرانسه و تجربهی «دموکراسیِ جهانِ آزاد» آن احساس کشاکش و ضرورتِ نگاه مرکب به واقعیتِ جهان را در من ریشهدارتر ساخت. ترجمهها و نوشتههایم چه به صورت کتاب و چه انتشار اینترنتی، انگیزه و هدفی جز تعیمق این نگاه و قسمتکردن و اشتراکِ آن با همزبانهایم نداشته است.
اشارهام به فراروندِ این تجربه به این منظور است که بتوانم اضطرار این لحظهی فاجعهآمیز یا تراژیک را در عباراتی تلگرافی بیان کنم:
در آخرین نوشتهام در این سایت، عکسی از قابِ اهدایی یکی از یارانم در ایران را گذاشتم که این جمله از سعدی بر آن حک شده است: ما پراکندگان مجموعیم.
بر خلاف تجارب گذشتهام، اکنون این احساس مجموع بودن زیستههای پراکندهمان و عصارهی آگاهیِ حسّانیِ جمعی (همدارگانی، همبودگانی) در دلم طنین افکنده است. نمونههایی چون بیانیهی وریشه مرادی، ریحانه انصاری، سکینه پروانه، و گلرخ ایرایی از زندان، متنِ پرستو فروهر، یادداشتِ آتش شاکرمی، مطالب منتشرشده در کانال اینستاگرامی «ماهیسیاه کوچولو» یا برخی از متنهای منتشرشده در سایت «رادیو زمانه»، گواهِ چنین پژواکی است.
یادداشت آتش شاکرمی، که در نقدِ سستعنصری کسانی نوشته شده که این روزها در نامیدن جنایات صهیونیسم به تتهپته میافتند، این است: « «ما فراموش نمیکنیم و به یاد میآوریم که چطور جایزهبگیرهای حقوق بشری حتا،حتا،حتا، نتوانستند نام اسرائیل را به زبان بیاورند، حمله به کشورشان را بی تتهپته محکوم کنند.
ما دلیل آنهمه تتهپته را میدانیم. به حجم عظیم بیعزتنفسیِ اجتماعیمان آگاهیم و میدانیم جوایز سیاسی و حقوق بشری چه میکنند.
ما متأسفیم. دردمان میگیرد. و شما را سرافکنده میبینیم حتا اگر خودتان در انکار باشید.
ما میدانیم و میبینیم، ما چشمهای زخمیِ بازِ بشریت.»
دو مضمون در این یادداشت ذهن مرا بیشتر مشغول کرد: «بیعزتنفسیِ اجتماعی» و «چشمهای زخمیِ بازِ بشریت».
اگر با همین «چشمهای زخمیِ بازِ بشریت» به جنگ کنونی اسرائیل و ایران نگاه کنیم، میبینیم که این رشته سر دراز دارد. پس از دو قصابیِ عظیم برآمده از نظام سرمایه، یعنی جنگهای جهانی اول و دوم، در همین دوران بهاصطلاح صلح ملل، تعداد قربانیان جنگهای بهاصطلاح محلی در مجموع کمتر از آن دو جنگ جهانی نبوده است، به علاوهی میلیونها معلول و یتیم و مبتلایان به بیماریهای روانی ناشی از جنگ؛ و ویرانیهای بیحد و حساب.
نقطه شروع این رشته اما باز به عقبتر برمیگردد. در متنی با عنوان «در شناخت نظامِ زندگیکُشِ مستولی بر جهانِ وارونه» (یک فیلم و یک کتاب) هم به فیلم بلند مستندی اشاره کردم ساختهی رائول پک Raoul Peck به نام «همهی این وحشیها را سربهنیست کنید» در بارهی علل و عواقب استعمارِ قارهی آمریکا و نسلکشیِ بومیان آن قاره. این اثر که فورمِ آن ترکیبی از مستند و روایت تخیلی ـ داستانی است، تاریخ شش قرن استعمار و بهرهکِشی، نسلکُشی، دروغ، و اعمال زورِ و خشونت توسط قدرتهای اروپایی را از آغاز تهاجم و تاراج قارهی آمریکا تا به بردگی کشاندن قارهی آفریقا، و چنگانداختن سرمایه بر تمامی سیاره، چنان گویا بیان میکند که رابطهی علت و معلولی میان این تاریخ و وضعیتِ کنونی جهان بهگونهای بدیهی عریان میشود.
ماجرای ایجاد دولت دینسالارِ صهیونیست در فلسطین نیز حلقهی دیگری از همین زنجیره است، پایگاه و زرادخانهای در خدمت سلطه و زور قدرتهای سرمایه. تبدیل کردن یهودیان از قومی نسلکشیشده توسط فاشیسم هیتلری به قدرتی دینی ـ فاشیستی برای نسلکشی فلسطینیان، و سلطهگری بلامنازع در منطقه یکی از شاهکارهای شناعتِ سرمایهداری در دوران مدرن است.
اهمیتِ درکِ تبارشناسیِ این رشته برای ما در ایران از جمله در این است که شتاب سران دولتهای سرمایه در تشکیل کنفرانس گوادلوپ در سال ۱۹۷۹ و تصمیم به حمایت از خمینی به عنوان جایگزین شاه را نیز بهتر میفهمیم. گزینهای برای سترون کردن خیزش انقلابی ـ اجتماعی، بهویژه در دوران جنگ سرد و رقابت میان دو قطبِ قدرت جهانی.
چند ماه پیش بر دیواری در یکی از شهرهای ایران این شعار را دیدم، که احتمالاً حاصل مزایدهی تبلیغاتی و ایدهئولوژیک در یکی از نهادهای رژیم بوده: «بهترین راه مبارزه با آمریکا خدمت به مردم است». بلافاصله در ذهنم آن را اینگونه خواندم که پس «بهترین راه خدمت به آمریکا مبارزه با مردم است». و کیست که ندیده و ندانسته باشد که مبارزه با مردم، و نفیِ آزادی و کرامتشان، از همان ابتدای استقرار نظام اسلامی در ایران آغاز شد. و چه خدمتی کارسازتر از این به آمریکا و نظام جهانی سرمایه.
این نمایی است از شکلگیری پتک و سندانی که نزدیک به پنجاه سال است در خدمت هیولای جهان سرمایه، مردمان نه فقط ایران بلکه سرتاسر خاورمیانه را میکوبد و لِه میکند. اینجا نیز اگر با چشم مرکب نگاه کنیم، فراسوی تضادها و رقابتهای زندگیسوزِ این دو سویهی زور و قدرتطلبی بسی همگنیها و همسرشتیها نهفته است: رسوخ و نفوذ دین در ارکان قدرت چه در «دموکراسی» صهیونیستی اسرائیل و چه در الگوی «دمکراسیِ جهانآزاد»، آمریکای اوانجلیستی، ( که یکی از مبانی اصلی تشکیل و دفاع از دولت اسرائیل برای تسریع ظهور مسیح است)، هیچ دستکمی از کاربرد دین برای توجیه ایدهئولوژیک دولتِ شیعی در ایران ندارد. حال «همخونی» و همسرشتیِ این دو سویه را از لحاظ پیوندشان با اصلیترین دین جهان کنونی، یعنی سرمایهداری، نیز به این معادله بیفزایید تا بهتر بفهمید چرا مراجع تقلید شیعه ایرانی چیزی بهتر از «انرژی هستهای» برای تقلید از «شیطان بزرگ» پیدا نکردند، ولو به بهای فروبردن ایران در باتلاقِ جنگی دیگر با پیامدهایی از هماکنون سهمگینتر.
در بارهی فقدانِ عزت نفس، و اعتماد به خود نیز باید با نگاهی مرکب بنگریم. صدالبته که گیرهی دولبهی استبدادِ دیرینه در ایران، یعنی نهاد سلطنت و نهاد دیانت، همچون خورهای تاریخی اعتماد به نفس این مردم را جویده و فرسوده است. اما زندگیخواهی و کرامتجوییِ انسانی در اعماق مخیلهی هفتهزار سالهی مردمان این فلات ریشهدارتر از آن بوده که یکسره ریشهکن شود. چه سفاکیها و چه سبعیتهای تاریخی که در برابر روحیه و فرهنگِ تلطیفجو و پالایندهی مردمان این سرزمین عقب ننشسته و محو نشده است. آخرین نمونهاش تجربهی چهل و شش سالهی اخیر در برابر نظام سفاک کنونی است. پس از دخیلبستن اولیه از سر ناچاری و خودباختگی، و بهویژه بر اثر جهل و یکسونگری بیمارگونهی مدعیانِ رهبری فکری و روشنفکری (چه دینی و چه غیردینی، چه چپ و چه راست)، این مردم زنجیرهای اسارت ذهنی را با آگاهی حسّانی خویش ذرهذره فرسودند و از هم گسیختند و سرانجام در جنبشی بیهمتا، به نام و با مطالبهی زن، زندگی، آزادی، چشماندازی نوین گشودند. امحای قدرت حاکم در اذهان و دلهای مردم، به رغم باقیماندن این قدرت بر اریکه حکومتِ سیاسی، خود نوید انقلابی اجتماعی از سرشتی دیگر است. (نک. به مقالهی موقعیتسازی در و از زمان انقلابی).
حال اگر این فرهنگ دیرپا، این پویاییِ زندگیخواهی و ابداعگریِ حسی را با پیدایش «ایالات متحد آمریکا» یا استقرار دولت اسرائیل، که از ابتدا با نسلکشی بومیان قارهی آمریکا و طرد و کشتار و نسلکشیِ فلسطینیها رقم خورده است، یا اگر آگاهی رهاییجویانهی زنان ایرانی را با ایدهئولوژی اوانجلیستی زنان آمریکایی و پیامدهای زنستیزانهی آن مقایسه کنیم، یا حتا به اعمال و افکار روانپریشانهی صاحبان قدرت و اقتصاد در آمریکا نگاهی بیندازیم، میتوانیم در ارزیابی مفهوم عزتنفسِ فرهنگی تجدیدنظر کنیم.
حال با یادآوری این نکتهها، میتوانم موضوعی را که بارها نوشتهام در این وضعیت تراژیک تکرار کنم: جنبش زن زندگی آزادی را نه نظام اسلامی ایران بلکه نظام حاکم بر جهان میتواند از پا درآورد. و راه انداختن جنگ کنونی مرگبارترین وسیله در خدمت چنین هدفی است. «آتش بر سر جامعه، بمباران علیه آزادیخواهی: هیچ فاجعهای به اندازه بمباران، جنبشهای اجتماعی و آزادیخواه را خفه نمیکند. مردم، وقتی که از آسمان مرگ می بارد، نه میتوانند بهسادگی اعتصاب کنند، نه میتوانند بهسادگی خیابان را پس بگیرند، نه میتوانند بهسادگی علیه استبداد شورش کنند؛ بلکه بخش وسیعی به دنبال پناهگاه، قرص نان، دارو، و راهی برای نجات جان کودکانشان میگردند.بمباران تهران، اصفهان، یا بوشهر نه تنها زیرساختهای فیزیکی را نابود میکند، بلکه استخوانهای جنبش آزادیخواهی و برابری طلبی را نیز در هم میشکند. در سایه جنگ و وحشت، میدانهای اعتراض به میدانهای تخلیه اضطراری بدل میشوند، مجامع کارگری به سکوت میروند، تجمع ها تعطیل، و زنان شجاع خیابانها ناچار به خانهنشینی میشوند. با صدای آژیر قرمز، فریاد نان و آزادی و برابری خاموش میشود. با انفجار پالایشگاه و بیمارستان، امید به سازمان یابی کارگران به کابوس بدل میگردد. فضای نظامیشده، جغرافیای انقلاب را به منطقه پرواز ممنوع برای مردم بدل میکند.( برگرفته از سایت رادیو زمانه، «اگر لازم باشد تهران را به آتش میکشیم»، نوشتهی علی جوادی).
جان کلام این که، این جنگ، جنگِ معانی و معنادهی هم هست. اگر برای انسانهای رهاییجو معنایی جز ویرانکردنِ بنیانهای رهایی ندارد، برای نظامِ بیشرف و بیمروت حاکم بر جهان به نام «آزادسازی مردم ایران» و با آلیبیِ به ستوهآمدنِ مردم از رژیم حاکم پیش برده میشود. در این عرصه نیز جاشهای پتک و سندان دستاندر کارِ تحریفاند. اگر تکلیف ما با جاشهای حکومت ایران روشن است، رویارویی با جاشهای «جهانِ آزاد» پیچیدهتر است. دموکراسیهای غربی که این همه سال در مماشات سودجویانه با رژیم اسلامی ایران به سر بردهاند، حال از درِ دوستی خاله خرسه درآمده و از اوباش آدمکشِ اسرائیلی به نام خیرخواهی برای مردم ایران دفاع میکنند.
اکثرِ رسانههای فرانسوی نیز از سوی چنین جاشهایی قُرق شده است. از آنجا که مدتهاست که رسانههای مستقل در فرانسه کمیاباند و رسانههای جریان غالب در تصاحبِ اربابان سرمایه و مطیع اوامر دولتاند، و از آنجا هر انتقادی از دولت اسرائیل جزو منکرات است، طبیعی است که جز چند استثناء تقریباً همهی صداها در اختیار و در خدمت انصارِ اسرائیل است. انصاری از ملیتهای گوناگون. این روزها یک زن ایرانی سلطنتطلب و فحاش، مدام در رسانههای فرانسوی میچرخد و فریاد میکشد که «حتا اگر چنگیزخان و مغولها هم امروز بیایند و ما را از دست ملاها نجات دهند، ما به جانشان دعا میکنیم تا شاهزاده رضا پهلوی در ایران به قدرت برسد».
اینها یادآوری گوشههای از وضعیت تراژیک ماست. در ضمن یادمان باشد که زمانی هنری کسینجر، آن سیاستمدار مکار و شیاد آمریکایی، صراحتاً از طرح «بالکانیزاسیون» منطقه، یعنی تکهتکه کردن جغرافیایی کشورها، حرف زده بود. آیا برای ایران نیز چنین خوابی دیدهاند؟ بهخصوص که منطق سرمایه نیز بیش از پیش چنین گرایشی در پیش گرفته است، یعنی تجزیه یک قلمرو به واحدها (enclave)ی کوچک به عنوان مناطق ویژه و آزاد اقتصادی. ( در بارهی این گرایش و اتوپیای لیبرالیسم،نک. به کتابهای کین اسلوبودیان، اقتصادپژوهِ کانادایی)
در این اوضاع چه کاری از ما ساخته است؟ وظیفهی عاجل ما: اگر در ایران هستیم، در وهلهی اول همیاری، روحیهدادن برای ایستادگی و تقویت توان روحی، کمک به ایجاد پیوندهای انسانی، و سپس روشنگری و مبارزه با آلایندههای ذهنی. و اگر از ایران دور هستیم نیز همین وظایف شاید با اولویت معکوس.
با آرزوی چیرگی زندگیخواهی بر مرگخویی، و رؤیای شرافت و کرامت انسانی بر واقعیتِ ضدانسانی.
نسخه پیدیاف