مقاومت دل و اندرونیِ روژآوا

جانب‌داری از زندگی یک جانب‌داری سیاسی است. ما نمی‌خواهیم جهانی را که در آن تضمین از گرسنگی نمردن با خطر مردن از ملال معاوضه می‌شود. ( رساله‌ی زندگی‌دانی، ۱۹۶۷)

جانبداری‌ از زندگی‌ مطمئناً می‌تواند مرتكب‌ِ ‌خطاهايی‌ شود. حزبِ‌ مرگ‌، خواه‌ برخطا و خواه‌ محق‌ باشد، چيزی‌ جز بربريت‌ نمی‌شناسد. ( بین‌الملل نوع بشر، ۱۹۹۹)

کلمه‌ی parti ( حزب) و عبارت فعلی prendre parti ( جانب‌داری) بارها و به‌صورت‌های گوناگون ــ حزب مرگ، جانب‌داری از زندگی ــ در نوشته‌های رائول ونه‌گم به کار برده شده است. گرچه نزدیکی معنایی این کلمات به‌گونه‌ای است که وسوسه‌ی به کاربردن «حزب زندگی» در تقابل با «حزب مرگ» را ایجاد می‌کند اما او به این وسوسه تن نداده و در یکی از آخرین متن‌هایش تصریح کرده است که: « جانب‌داری از زندگی ما را از حزب تشکیل‌دادن معاف می‌سازد.»

با این حال من امروز وسوسه شده بودم تا از تجربه‌ی روژآوا و وضعیت این روزها با عبارت «حزب زندگی در برابر حزب مرگ» یاد کنم که متوجه شدم یکی از تئوریسین‌های نئوفاشیسم در فرانسه کتابی با عنوان «حزب زندگی» منتشر کرده است، آن هم با مصادره‌ و تحریف آرای نیچه!

باری، آن‌چه مرا بر آن داشته تا با شنیدن خبرهای تلخ و مهیب رسیده از روژآوا  در این باره چیزی بنویسم نه میل به موضع‌گیری در برابر یک «خبر روز» بلکه ادای سهمی در فهم سرشت این روزگار است، و همان ضرورت چشم مرکب یا تمامیت‌بینی که پیوسته بر آن تکیه کرده‌ام.

خوانندگانی که با نوشته‌های من کم‌وبیش آشنایی دارند می‌دانند که در دیدگاه من، جنبش‌های رهایی‌جویانه‌ی رادیکالی چون کمون پاریس، قیام کرونشتات، جنبش لیبرتری اسپانیا، جنبش ماه مه ۶۸، به رغم شکست‌خوردن و ناکام ماندن‌شان چشم‌اندازی را در بعدی تاریخی گشوده‌اند که “دوزخیان زمین” این زمان جز با تکیه بر آن همراه با تعمیق و تطبیق‌‌اش، به رهاشدن از ستم چندهزار ساله‌ی اجتماعی دست نخواهند یافت. قرارگرفتن جنبش‌هایی چون زاپاتیست‌های چیاپاس، روژآوا، زادیست‌ها و جلیقه‌زردها در چنین چشم‌اندازی دلیل دلبستگی و همبستگی من به آن‌هاست. و افراد درگیر در این جنبش‌ها نیز، به رغم همه‌ی فاصله‌های جغرافیایی، خودشان را به هم دلبسته و همبسته‌ احساس می‌کنند و از تجارب یکدیگر الهام می‌گیرند. دیروز، ۱۲ اکتبر، یکی از جلیقه‌زردها در تظاهراتی اعتراضی در پاریس به یورش ارتش ترکیه و جهادی‌های بسیج‌شده‌اش در این باره چنین گفت:

« آن‌ها در میدان نبرد علیه فاشیست‌های داعش که بر ضد کل بشریت اعلام جنگ کرده بودند در صفوف مقدم بوده‌اند. اما کاری بیش از این انجام داده‌اند که الهام‌بخش ما هم هست: ساختن جامعه‌ای دموکراتیک، جامعه‌ای خودگردان، اکولوژیک، طرفدار زنان، ضدِ فناتیسم، ضد کاپیتالیسم، ضد راسیسم و میلیتاریسم. همین نیاز به یک دموکراسی مستقیم واقعی است که ما از ۱۷ نوامبر ۲۰۱۸ می‌کوشیم در فرانسه مطرح کنیم. ما کنفدرالیسم لیبرتریِ روژآوا را به عنوان یک منبع الهام مطالعه کردیم. ما نمی‌پذیریم که دولت فاشیستی ترکیه کمون روژآوا را درهم‌بکوبد. ما نمی‌پذیریم که ارتش ترکیه این نوری را که در تاریکی فاشیسم و جنگ می‌درخشد درهم‌بکوبد. زنده‌باد انقلاب روژآوا.»

یکی از کارکردهای بسیار چشم‌گیر و مؤثر این جنبش‌ها، برملاسازی سرشت ایده‌ئولوژی‌های رنگارنگ و رو کردن دستِ دولت‌ها و مدعیانِ مخالفت با آن‌هاست. پیش‌تر در همین سایت در باره‌ی سرکوب خشن پلیسی در فرانسه و نیز نمونه‌ی بدیو و ژیژک و مواضع‌شان در برخورد با جنبش جلیقه‌زردها مطالبی نوشته‌ام. در همین راستا نیز کارکرد رسانه‌ها در “دموکراسی‌ واقعاً موجود” به‌مثابه ساز و برگ اصلی “صنعت رضایت‌سازی” برای مردم زیر سلطه‌ی سرمایه رو شده است.

به‌طور کلی در باره‌ی سلطه‌ی مافیایی روابط حاکم بر جهان، همان گفته‌ی رائول ونه‌گم در مصاحبه‌ی سانسورشده‌ی اخیرش به تنهایی کافی‌ست:

« اکنون دروغ چنان بدیهی شده است که دیگر افشای ستم‌کاران و ملعبه‌گران به‌ نظرم ضروری نیست. برای اندازه‌گرفتن میزانِ نقصان ذهنیِ جاعلانْ هر آدم معمولی بدون توسل به داوری اخلاقی وسیله‌ای در اختیار دارد که می‌توان آن را « مقیاسِ ترامپ » نامید. اما  مهم این نیست. سال‌ها تهی‌مغزسازی لازم بود تا گوبِلز بتواند چنین برآورد کند که « دروغ هر چه بزرگ‌تر باشد باوراندن‌اش راحت‌تر است ». امروزه هر کسی که وضعِ بیمارستان‌ها را به چشم خود می‌بیند و وعده‌های بهبودیابیِ وزیر وزرا را به گوش خود می‌شنود به‌آسانی می‌فهمد که با مردم مثل تلی از کودن‌ها رفتارکردن صرفاً مؤیدِ وخامتِ بیماریِ روانیِ عمالِ قدرت است.»

یک چنین بیمار روانی‌ای اکنون زمامدار بزرگ‌ترین ابرقدرت “دموکراتیک” است. سایر زمامداران موافق یا مخالف او را نیز در صحنه‌ی نمایش جهانی باید با همین “مقیاس ترامپ” سنجید. پس در چنین روزگار غریبی باید به این اندیشید که “شاید انقلاب آینده به هیچ‌کدام از انقلاب‌های گذشته شبیه نباشد” ( این دقیقاً عنوان کتابی است از یک مبارز و نویسنده‌ی لیبرتر در فرانسه).

دیدیم و می‌بینیم که این اربابان بی‌مروت دنیا می‌خواهند چه بر سر مردمان روژآوا بیاورند. درست به علت بی‌باکی این مردم و میل‌شان به ساختنِ زندگیِ دیگری روی‌تافته از قواعد سرمایه‌داری مافیایی حاکم بر جهان و جهادیون وابسته‌اش.

شرنگِ آگاهی از چنین واقعیتی میل به “دانایی شاد” را به کام هر انسان آزاده‌ای تلخ و مخدوش می‌کند. اما پادزهرش را نیز می‌توان از خود مبارزان روژآوا آموخت که پیش از رفتن به مصاف دشمن دست‌به‌دست و شانه‌به‌شانه با هم می‌رقصند… الان که این جمله‌ها را می‌نویسم خبر می‌رسد که گویا روژآوا برای خلاص شدن از چنگ هیولای آنکارا به هیولاهای مسکو و دمشق رو آورده است… شاید تجربه‌ی روژآوا نیز سرنوشتی مشابه تجربه‌ی همدارگان‌های لیبرتر اسپانیا در اواخر دهه‌ی سی در قرن گذشته بیابد. اما “اصل امید” این مردم اوتوپیای رهایی را وانخواهد نهاد.

این را هم به یاد داشته باشیم که در یکصد سال گذشته، مردمان کرد در معرض چندین نسل‌کشی‌ قرار گرفته‌اند. درست پس از نسل‌کشی ارمنی‌ها، آتاتورک و افسران‌اش طرح نسل‌کشی و کردزدایی منطقه را در سر داشتند. نسل‌کشی کردها توسط رژیم بعث عراق و نقطه‌ی اوج‌اش حلبچه را هم به یاد داریم. اکنون هم تبلوریافتن آن رهایی‌جویی دیرینه در زیباترین شکل تاریخی خود در روژآوا جهاد اردوغانی علیه این مردم را به پشتوانه‌ی “مقیاس ترامپ” مشهودتر از همیشه نمایان کرده است.

این روزها، دستخوش شرنگ آگاهی از این وضع، هر انسان آزاده‌ای به فکر همبستگی با مبارزان و مردم روژآوا بوده و هست. زمانی نوشته بودم ” کوبانی تنها نیست به‌شرطی که تنها کوبانی نباشد”. در این لحظه جز پاسداری از شعور و وجدان انسانی برای انتقال این آگاهی به آیندگان سلاح دیگری در اختیارم نیست. به قول حمیت بزرسلان، پژوهنده‌ی کردتبار اهل ترکیه و ساکن پاریس، محور اصلی پروژه‌ی کردزدایی در منطقه، حذف زمان و مکانِ کردهاست. به نظر من، اکنون بلندپروازی مردمان روژآوا برای فراگذشتن از قواعد بازی اربابان جهان را نیز باید به علت‌های دیرینه‌ی کردستیزی افزود. به یاد داشته باشیم که تجربه‌های رهایی‌جویی رادیکال خاری در چشم اربابان و قدرت‌های حاکم بر جهان مافیایی است. برای مثال تصور تسری تجربه‌ی روژآوا به شورش اخیر دوزخیان زمین در بغداد و دیگر شهرهای عراق، هراس اربابان را برانگیخت.

در فرصتی دیگر درس‌های گران‌بهای تجربه‌ی روژآوا را پی خواهم گرفت. نوشته‌ی امشب‌ام را با بغض و خشم، با زمزمه‌ی همان دوبیتی معروف شهید بلخی پایان می‌دهم که اگر غم را چو آتش دود بودی … اما کششی از دل و اندرون مرا به یاد نوشته‌ای از آنتونن آرتو می‌اندازد در باره‌ی خودکشی ون‌گوگ به دست جامعه. ون‌گوگ تابلوی “گندم‌زار و کلاغان” را چند روز پیش از مرگ می‌کشد و تلخ‌ترین آگاهی حسی‌اش را جان‌مایه‌ی آفرینش و بیانِ آن می‌کند.

هیچ‌چیز تمام‌نشده است، همه‌چیز تازه آغاز می‌شود…

دیروز ترجمه‌ی فارسی شعری از رفیق صابر را به ترجمه‌ی زیبای خالد رسول‌پور خواندم. با قدردانی از او نوشته‌ام را با همین شعر پایان می‌دهم.

به سوی مرزها می‌روم/ رشته خونی/ چون مار در پی‌ام روان است/ تکه‌ ابری/ به پاهایم می‌پیچد/ قامت‌ام را بر درخت “وَن”‌ی می‌کَنم/ و روحم را بر تخته‌سنگی.

دوباره از کجا بیاغازیم؟/ از چند جنگل و قلّه و مرز دیگر گذر کنیم/ تا این آسمان را از پوست‌مان بکَنیم؟/ چند بار دیگر از مرگ برخیزیم/ تا ردّ ِ گم‌گشته‌گی/ و هراس/ و تبعید/ تا ردّ ِ شلاق و زنجیر را از تن بروبیم؟

در بیابانی تنگ سرابی به خویشم خواند/ جویبار شن درون دل‌ام ریخت/ تشنه‌گی گمراه‌ام کرد/ بگذار در پناه این ویرانه/ تکه ابری را به آن سو بغلتانم/ آغازی برای زخم/ و معنایی برای عدالت بیابم.

به آفتاب صبح تکیه دادیم/ موج غبار پوشاندمان/ به دود تکیه دادیم/ طوفان تصرّف‌مان کرد/ مگر زندگی تنها پامال‌شدن حق ماست؟/ مگر زندگی تنها خواب زیر طناب دار/ و لحظه‌ی انتظار رگبار گلوله و کنده‌شدن پوست است؟/ بگذار این زندگی آب‌کشیده را در شبنم بکاریم/ روزهایمان را در گم‌گشته‌گی آتش بزنیم و/ روح‌مان را به اخگر/ و این زندگی دوشیده‌شده را به گرداب قیاس کنیم

از روی جنازه‌ام می‌گذرم/ سایه‌ام / راه‌ام را می‌بندد/ رشته‌خونی/ چون مار دنبالم می‌کند/ در دامنه‌های آتش به تخته‌ سنگی تکیه می‌دهم/ و به افقی چشم می‌دوزم که بوی تو می‌دهد/ آذرخشی در آسمان درز می‌گشاید و سرتاسر افق را می‌شکافد/ چون کودکی هراسیده سر بر دامنت می‌نهم/ و چهره‌ی رنگ‌پریده‌ام را با شاه‌گیسوی بارانی‌ات می‌پوشانم

چگونه ‌چنین مرگی را پذیرفتیم؟/ و به دنبال خود ردّی بر کشتزار این باران نگذاشتیم/ نشای ترانه‌ای نکاشتیم/ آلاچیقی را بر این سوختن، سایه نکردیم/ و پرچینی را به پاس‌داری و همدمی این گورستان برنساختیم؟/ چگونه چنین سوختنی را پذیرفتیم؟/ به دنبال خود فریادی را بر قله‌ای علم نکردیم/ و ماه را به شهادت زمانه نگرفتیم؟/ چگونه چنین مرگی را پذیرفتیم؟/ چگونه چنین مرگی را پذیرفتیم؟

چون اسبی بال‌گرفته بر سرزمینی می‌گریزیم/ که سرزمین ما نیست/ در میان دو قلّه/ از ابری تاب می‌سازیم/ در خیمه‌ای بدون ستون و بدون زمین/ در غاری/ و زیر بوته‌ای لانه می‌کنیم/ چون اسبی بال‌گرفته در باران می‌گریزیم

از کجا دوباره بیاغازیم؟/ تا چند داستان جوانمرگی‌مان را بسراییم؟/ تا آسمان را از نگاه و پوستمان/ خون/ را از پنبه/ طناب را از گردن/ مه را از قلّه/ و چاقو را از زخم باز کنیم؟/ تا چند از آذرخش صعود کنیم/ و از سوختن پایین رویم؟/ قامت‌مان را بر درخت ون و/ حلقوم‌مان را بر فریاد بکَنیم؟/ تا چند در کارناوال ریزش بازخیزیم؟/ تا چند از راه بی‌سرشدن بگذریم؟

‌زمانی که زیر این آلاچیق رفتیم/ تاریخ هنوز سرابی بود که عاشقان‌اش را در خود گم می‌کرد/ زمانی که زیر این ابر رفتیم/ تاریخ هنوز بارانی بود که بر باتلاق می‌بارید/ و خواجه‌ای که با تن و اندام شاه‌بانو بازی می‌کرد/ تاریخ هنوز جنگلی بود…
تاریخ هنوز چرکابه‌ی دست بود/ تاریخ حرام‌زاده‌ی سیاست بود/ تاریخ هنوز …

از دامنه‌ی این کوه سخت/ بر بوران و صخره گام می‌نهم/ بر کف دست‌هایم، راز خودش را افشا می‌کند
آذرخشی می‌خیسانَدَم/ و سایه‌ی بیابان‌ام می‌کند/ فراخوان جنگ آتش‌ام می‌زند/ و به زور لگد/ مرا بدل می‌کند به:/ دزد/ گورکن/ راهزن/ شترخار/ گوربان/ یاغی/ چاه‌کن/ تُرک کوهی/ حمال/ قاتل/ گرگ… و/ مرا همزاد ِ جُرم می‌کند!

– اینان که‌اند که در این دیرهنگام
خواب را از چشم‌های آبادی و کودکان می‌ربایند؟
– بربر‌ان‌اند جمع‌شده به اقامه‌ی آخرین نماز
بدوی‌هایند خلیده در آبادی به زور شمشیر

– اینان چه‌اند؟ چه درندگانی که
نوزاد را از آغوش مادر
و بوسه را از لب عاشق می‌دزدند؟
– دله‌دزد و
عبابلند و
قزلباش و
کلاه‌سیاه‌اند
که هنوزاهنوز مسلح به زره و شمشیر
پشت دروازه‌ ایستاده‌اند و
باج و
زکات و
تالان طلب می‌کنند
بدوی‌ها‌یند که زیبادختران‌مان را تصرف می‌کنند
بربر‌ان‌اند جمع‌شده به اقامه‌ی آخرین نماز

رگبار باران رد پاهای نارس‌ام را پاک می‌کند/ بخار خون بلندم می‌کند/ و نگاه‌هایم را برمی‌چیند/ در دامنه‌ی تردید/ سر بر شاخه‌ی شعله می‌نهم/ و با تگرگ خود را می‌پوشانم.
– چرا هنوزاهنوز/ آینده و حکم‌رانی خویش را در به‌دار کشیدن من می‌بینید؟/ چرا هنوزاهنوز/ تمدن و تاریخ خود را در اسارت من می‌بینید؟/ چرا هنوزاهنوز/ انجام ِ باخته‌ی خود را در بریدن سر من می‌بینید؟/ چرا هنوزاهنوز؟

از کجا دوباره بیاغازیم؟/ تا چند/ داستان جوان‌مرگی‌مان را بسراییم؟/ تا چند از مرگ بازخیزیم؟/ تا آثار گم‌گشته‌گی/ و رد پاهای بربران را پاک کنیم؟/ از کجا دوباره بیاغازیم؟

3 دیدگاه

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

  • عالی نوشته‌اید جناب صفدری. بی اندازه قدردان و سپاسگزارم.

  • همامیزی و همریزگاهی “شعر و عشق و رهایی” یعنی همین؛ جانبداری از زندگی یعنی همین.
    با همین معجون است اگر میتوان هنوز قد کشید و امید بست به نجواها و زمزمه های پراکنده ای که سرانجام فریادی رسا خواهند شد.
    پر تپش باد دلی که خون به مغزِ ستم ستیزتان میرساند.

بایگانی

برچسب‌ها