جهانِ نو یا عاشقانه خواهد بود یا اصلاً وجود نخواهد داشت

couv-de-lamour-rv

در پی انتشارِ مقاله‌ی امروز در باره‌ی عشق، پیام‌های همدلانه‌ای از سوی خوانندگان دریافت کردم. یکی از این دوستان در بخش نظرگاه‌ها در ذیل متنِ افتتاح عصر زندگان، (https://www.behrouzsafdari.com/?p=1431)  نکته‌هایی شایان توجه نگاشته است. ضمن سپاس از او، من بخشی از آن متن را، که نوشته‌ی رائول ونه‌گم است در این‌جا به صورت مقاله‌ی جداگانه‌ای دوباره منتشر می‌کنم، زیرا هم در پیوندِ عمیق و مستقیم با مقاله‌ی امروز است و هم دعوتی است از خوانندگانِ علاقمندی که تازه این سایت را شناخته‌اند به خواندن کلِ آن مقاله و نیز دیدگاهی که دوست یادشده درباره‌اش نوشته است.

 

جهانِ نو یا عاشقانه خواهد بود یا اصلاً وجود نخواهد داشت[1].  در حالی که تمدنِ کالایی با مصرف‌کردن و مصروف ساختنِ عالم و آدم خود را مصروف و مستهلک می‌کند، نقش اولیه‌ی یک طرحِ اجتماعی نیز کم‌وبیش دارد ترسیم می‌شود. این طرح زیرِ بارِ فلج‌کننده‌ی کهنه‌گرایی‌ها گاه راه‌رفتنِ نابینایی را تداعی می‌کند که حواسِ بیدارش بی‌آن‌که او را از خطر سقوط کاملاً محفوظ بدارد راه‌نمای اوست.

فکر نمی‌کنم من تنها کسی باشم که این اراده را در حال‌وهوای زمانه دیده است: اراده‌ای برای ساختنِ یک همبستگیِ واقعی به‌شیوه‌ی رابطه‌ای عاشقانه که  پالایشِ آنْ پس‌کنشِ طعمه‌جویی را برای همیشه فسخ خواهد کرد.

روزی عشق باید سرانجام ، با پیوندیابیِ دوباره با زندگی که خود زاده و زاینده‌ی عشق است، به الگوی هر جامعه‌ی انسانی تبدیل شود. نه آن عشقی که با احکامِ دینی و اخلاقی پست و حقیرشده است، نه عشقِ جدا از تن، نه عشق برمبنای روح، بل‌که عشقی که با خام‌ترین فعالیتِ تناسلی بیدار می‌شود و باانسانی‌شدن تلطیف و پالایش می‌یابد، عشقی که در کام‌یابیِ تنانه ریشه می‌دواند و برپایه‌ی تقسیمِ یک لذتِ مشترک رابطه‌ای بنا می‌نهد که سخاوت‌مندی‌اش هیچ شکلی از مبادله و تملک را برنمی‌تابد.

عشق با اقتصاد ناسازگار است. ما تا کنون از مرد، از زن، از کودک، از طبیعت و از کشش و جاذبه‌ی جهان‌شمول فقط اداها و شکلک‌هایی دیده‌ایم که نمایشِ واقعیتی اجیرِ جهان‌شمولیِ کالایی بر آنان تحمیل کرده و به این سطح تقلیل‌شان داده است.

 

مگر عشق آن عام‌ترین و مشترک‌ترین شور و شیفتگی نیست که به آسان‌ترین وجه در دسترس همگان است؟ مگر عشق آن واقعیتی نیست که شدیدترین تپشِ زندگی را در ما برمی‌انگیزد؟

لذت و کامیابیِ عشق از لحظه‌ای آغاز می‌شود که نگاه‌ها با هم تلاقی می‌کنند، انگشت‌ها یکدیگر را لمس می‌کنند، لب‌ها بر هم ساییده می‌شوند. کیست که غرقه‌ی لطفِ چنین لحظه‌ای شود و ابدی‌ساختن‌اش را از ته دل آرزو نکند؟ آری، چنین لحظه‌ای می‌توانست پیوسته از نو آغاز شود و ضرباهنگِ هستیِ ما گردد چنان‌چه جبر و الزاماتِ پوچ و مهمل را به آن نمی‌آمیختیم، جبر و الزاماتی که به نامِ تأمینِ زنده‌مانیِ اقتصادی چنین لحظه‌ای را در هم می‌شکنند، آن را تکه‌تکه از هم می‌پاشند و  فاسد و ضایع می‌کنند.

اما واقعیتِ ما، آن واقعیتی که مایه‌ی زندگی‌کردنِ ماست، کجاست؟ من آن جامعه‌ای نمی‌خواهم که لبخندِ صبح‌گاهی را می‌زداید و به دستورِ احکامِ سردِ کار ، باعثِ پس کشیدنِ دستی می‌شود که روی شکمِ معشوق گذاشته شده است. من آن جامعه‌ای نمی‌خواهم که دلدادگان و عشاق را، چه پیر و چه جوان، از آغوش یکدیگر به زور بیرون می‌کشد تا آنان را آویخته به قناره‌ی پول و معاش به آستانه‌ی کارخانه‌ها، دفاترِ کار و سوپرمارکت‌ها بکشاند، جایی که آنان از جوهره‌ی خویش تهی، و همچون عروسکی خاک‌اره‌ای، از فرسایش پُر می‌شوند.

هیچ عشقی نیست که عشق به زندگی نباشد.  احیای خودفرمانیِ عشق مستلزمِ توجه و کوششی دائمی است، اما چه بهتر که انرژی‌ام در این راه به کار رود تا این‌که در پیچ‌وخم‌های بازدهی و احترام به سلسه‌مراتب از دست برود. یا به‌عبارت دقیق‌تر: چه بهتر که انرژی‌ام وقفِ این امر همچون اولویتی مطلق شود تا ازاین طریق بتواند دلواپسی‌های زنده‌مانی را از آن اضطرابی بزداید که مانع از تأثیرهای عشق می‌شود، حال آن‌که سبک‌باریِ دل زمینه‌ی توفیق‌اش را فراهم می‌سازد.

من آن آفرینش‌گری‌یی را فرامی‌خوانم که به ما اجازه می‌دهد تا با عشق و آبِ خنک، یا حتا با یک شرابِ خوب، زندگی کنیم[2].

پس ببینید چه ازدحام و راه‌بندانی در تاریخ و در حافظه‌مان به راه افتاده است! سعی کنید، اگر اثری از آن‌ها یافتید، تعداد عشق‌های سعادت‌مند و کام‌روا، یا حتا فقط مواردی را که از عشق بدون غم هجران و ندامت یادشده است بشمارید!

آثار و مشاهدات در عرصه‌ی هنر، ادبیات و اندیشه، مملو از ناله و ندبه‌های برآمده از خشم و نومیدی است. در این آثار از عشق بیشتر خون می‌ریزد تا اسپرم. بالشِ اوتللو فریادهای کام‌یابی و سعادت را در همه‌جا خفه می‌کند. زشتی و شناعت چنان از دیرباز به کیف و لذت درهم‌آمیخته که اختلاطِ شبهه‌انگیزشان همچنان تا عمقِ معصومیتِ امیال زهرِ هراس می‌چکاند.

 

این است آن واقعیتی که در طول چندین هزاره بر ما تحمیل شده است و ما امروزه متوجه شده‌ایم که این واقعیت را نه طبیعت بل‌ نظامی طبیعت‌زدا و ساخته‌ی انسان تعیین کرده است.

اقتصادِ استثماری و مبادله‌ای با تملکِ سیاره‌ای که برایش چیزی جز یک فضاـمکانِ بازار نیست، واقعیتِ موجودات و چیزها را به صحنه‌ی نمایش می‌گذارد. این اقتصاد واقعیت را مطابق با چشم‌اندازِ خودش به ما نشان می‌دهد؛ نگاهِ ما از قواعدی هندسی پیروی می‌کند که آشوبه‌ی حیات و پهنه‌ی آفرینش‌های ممکن‌اش را بیرون رانده‌اند. این اقتصاد از آن دم که تن و عالم را بنابر قوانینِ ناظر بر بهره‌برداریِ انتفاعی از طبیعتْ مکانیزه و ماشینی می‌کند گرایش دارد تا مکان ـ زمانِ انسان را با شَوندِ کالا یک‌سان بینگارد و آن را بنا به کاربردِ خودش بازساختاربندی کند.

از این‌پس این ماایم که باید واقعیتِ دیگری را بکاویم؛ و به ماده‌ی اولیه‌ی انسان، به رانه‌هایش، عواطف‌اش، امیال‌اش و آگاهی از این امیال، مکان‌ـ‌زمانی را بازگردانیم که از چنگِ تمدنِ کالایی درآورده‌ایم.

 

می‌خواهید از مکانیکی که رفتار و حرکاتِ عشق را به پورنوگرافیِ بی‌معنایی‌ها فرومی‌کاهد بیرون آیید؟ پس یاد بگیرید که چگونه دو‌گانه‌باوری را فسخ و باطل سازید، یعنی همان دوآلیسمی که فرمان‌رواییِ کار با ایجادِ کارکردی دستی و کارکردی روحی برای نظارت و سلطنت بر آن، بر تن تحمیل کرده است. انسانِ جداشده از خویشتن، انسانی است جداشده از دیگران، در جنگ با خویشتن و با دیگران.

شعرِ عشق حدِ کمالِ هنرِ آهستگی و نوازش است، رویکردی است که با گوشی شنوای خویش و دیگری بر آن است که به هر یک فقط مطلوبِ مطابقِ میل‌اش را اهدا کند. دست‌ها باید همچون واژه‌ها نوازش کنند، آنتن‌های یک هوشِ حسیِ باشند و نه ترفندهای تردستانه به منظور یک بازدهیِ جنسی.

نوبودن و تازگیْ ذات و اساسِ ماجرای عاشقانه است، زیرا دلدادگان متقابلاً یکدیگر را کشف می‌کنند و از خلالِ رشته‌ی ظریفِ کامیابی، زبانِ ناز و نوازش‌ها را به هم می‌آموزند، زبانی که ــ برخلافِ مکانیکِ فرونشاندنِ نیاز ــ از طریقِ عشقِ راستین خصلتی مطلقاً منفرد و بی‌همتا می‌یابد.

کسانی که به‌هنگامِ آشنایی و دیدارْ احساسِ نا‌اطمینانی، ناشی‌گری و خجالت از نوپا بودگی نمی‌کنند، حتا اگر زندگانی‌شان از شمارِ فراوانی ابرازِ احساسات عاشقانه هم سیراب شده باشد، باز، به قولِ شودرلو دولاکلو[3]، چیزی جز « فعله‌های عشق» نیستند. پس دیگر چه می‌توان گفت در وصفِ زحمت‌کشانی که راه‌شان هرروزه همان شبکه‌های لانه‌ی مورچگانِ اجتماعی است!

گفت‌وشنود با امیال برخاسته از رویارویی میان انسان و تنِ خویش است، تنی که انسان براثر سنتی دیرپا هنرِ دوست‌داشتن‌اش را از یاد برده است.

هر میلی فقط در پایانِ فرایندی از تلطیف و پالایش به تحققِ خوش‌فرجامِ خویش می‌رسد، فرایندی که در آن میل از گرایشِ مرگ‌خویانه‌اش سترده می‌شود، از شتاب‌زدگی می‌پرهیزد، نه به خود غره می‌شود و نه به دامِ تردیدِ فلج‌کننده می‌افتد، یقین می‌یابد که اولویت بخشیدن به نتیجه مراحل را می‌سوزاند و با بی‌اعتنایی به زمانی که لازمه‌ی یک پخته‌شدنِ ضروری است، حتا به زیانِ طرح و قصدِ اولیه‌اش تمام می‌شود.

شورِ عاشقانه، که از فَوَرانِ  لایزالِ زندگی روشنی می‌یابد، کهکشان‌های عاطفی و جسمانی را در یگانگی و چند‌گونه‌گی‌شان  احیا می‌سازد؛ کهکشان‌هایی که وجودِ ما را تشکیل می‌دهند اما برای ما ناآشناتر از عالَمِ کاویده‌شده توسط اخترشناسان، فضانوردان، نظامیان و حرصِ کالایی است.

عشق به معنای تخطی و فراگذشتن از تنگنای دنیایی است که واقعیتِ کنونی، که همچنان تصویب‌اش می‌کنیم، ما را در آن محبوس کرده است.  واقعیتی که در تقابل با نویدهای زندگی است، واقعیتی که از آن سرزمینِ موعودی که آرزویش را داریم چنان سخت دور است که اعتقاد به دست‌نیافتنی بودن‌ِ ابدیِ چنان سرزمینی باعث شده تا وقفِ روحیه‌ی مذهبی شود، یا هدفِ تمسخر و ریشخند قرار گیرد، که هر دو بیان‌گر انصرافی یک‌سان اند.

حال آن‌که جهانِ حسّانیِ عشق همان جهانی است که ما در آن زاده می‌شویم، می‌رویم و می‌آییم، بنابر همان حرکتِ ابتدایی و آغازینی که زن و مرد را به سوی هم می‌برد، و موجب غلیان عاطفی و جفت‌شدنِ آن‌ها می‌شود. پس چه گم‌گشتگی پوچی از آغاز باعث شده تا این حرکت را به واقعیتی حاشیه‌ای، به توهمی ماه‌زده و به حفره‌ای سیاه تقلیل دهیم که در کهکشانِ سود، طعمه‌جویی و قوانینِ قساوت‌بار زنده‌مانی، نیروی جاذبه‌ای سهمگین بر ما اعمال می‌کند؟

اکنون تن دارد دوباره به همان‌چه بود تبدیل می‌شود ــ همان‌چیزی که برای کودکیِ بشر بود و هنوز هم برای کودک هست ــ، یعنی جای زایش و گسترشِ لذت‌هایی برخوردار از هوشمندی خاصی که قادر است از آن‌چه این لذت‌ها را تهدید می‌کند، سد و مانع‌شان می‌شود یا اشباع و گرفتگی در آن‌ها پدید می‌آورد، دوری جوید و آن‌ را دور بزند.

طرحِ ما این است که این لذت‌ها را، که براثر تبدیل شدن‌ به کالاهای متمدنْ تقلبی و آبکی شده‌اند،  از کژتابی‌هایشان برهانیم، به پالایش و تلطیف‌شان بپردازیم، هماهنگ‌شان سازیم، و به آن‌ها به‌مثابه کام‌یابی از خویشتن و از جهان، ازنو ارزش و اعتبار بخشیم. از این راه، شیوه‌ی سازمان‌دهیِ اجتماعی دیگری شکل می‌گیرد که در ناسازگاریِ مطلق با روحِ اقتصادیِ تملک و طعمه‌جویی است، اقتصادی که محنت‌های آن هستیِ اکثرِ انسان‌ها را تباه کرده است.

هیچ شیفتگی‌یی نمی‌تواند بهتر از عشق غنای توان‌مندی‌های انسانی، توانِ امیال‌مان و شعرِ برخوردار از قدرتِ تغییر جهان را به عمل درآورد. این آن واقعیتی است که درک‌ودریافت‌اش برای هرکسی ممکن است و از جذابیتِ یک هماغوشیِ عاشقانه برخوردار است، و هرچند جز باامساک به آگاهیِ افراد راه نمی‌یابد اما به‌ هر حال روزی باید این جهانِ مسطح، دل‌گیر و ملال‌آور که چون تیزآب همه‌چیز را در خود حل می‌کند و خود را همچون یگانه جهانِ حقیقی جا می‌زند، زیرِ فشارِ فزاینده‌ی زندگی‌خواهی‌یی ــ که همه‌جا هست و همه‌جا ناشناخته است ــ  قرار گیرد که آن را اندک‌اندک در گذشته مدفون کند، جایی که لاشه‌اش را کرم‌هایی ببلعند که مدت‌های طولانی ظاهری از زندگی برایش قائل بودند.

خودفرمانیِ روابطِ عاشقانه شاملِ پایانِ روابطِ طعمه‌جویانه است.

آن‌چه از عشق در ما و در پیرامون ما باقی مانده کافی است تا  بتوانیم، با الهام از آوازِ اُورفه، جهان را برطبقِ امیال‌مان رقم بزنیم.

تنها چیزی که کم داریم آگاهی از نیرویِ نوپای‌مان است.

 

[1] – یادآوری چند نکته برای بهتر فهمیدنِ سیاقِ و معنای این عبارت خالی از فایده نیست: شکل و قالبِ گرامری جمله شبیه عباراتی است که در فارسی نیز برای قطعی و مسلم شمردن یک موضوع بیان می‌شود. مثلاً « یا همین فردا می‌آیی یا دیگر (وگرنه) اصلاً نمی‌آیی»، « این کار یا چنین انجام می‌شود یا اصلاً انجام نمی‌شود». جمله‌ی معروفی به همین سیاق به آندره مالرو منسوب شده: « قرنِ آینده یا مذهبی خواهد بود یا اصلاً ( قرنِ آینده‌ای در کار) نخواهد بود». از سوی دیگر، « جهانِ نوِ عاشقانه» نام کتابِ بسیار مهمی است که به یمنِ کوشش‌های سیمون دُبوو در میان دست‌نوشته‌های شارل فوریه پیدا شد. به این موضوع در این مقاله اشاره‌هایی کرده‌ام: https://www.behrouzsafdari.com/?p=312

[2]– « با عشق و آب خنک زندگی کردن»، اصطلاحی طنزآمیز در زبان فرانسوی حاکی از این‌که با عشق می‌توان ساده زیست و به کم قناعت کرد. افزودنِ « شراب خوب» ( در متن با نامِ شرابی خاص از منطقه‌ی Volnay) در این‌جا، بازیِ طعنه‌آمیزی با این اصطلاح است.

[3] – Pierre Choderlos de Laclos نویسنده‌ی فرانسوی با رمان معروف‌اش « روابط خطرناک» که با عنوان « گزندِ دلبستگی» به فارسی هم ترجمه شده است.

3 دیدگاه

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

  • He andado muchos caminos)
    شعری از آنتونیو ماچادو که واقعیت روزمره را تصویرمیکند:
    :y no conocen la prisa
    ni aun en los días de fiesta.
    Donde hay vino, beben vino;)
    donde no hay vino, agua fresca.

    Son buenas gentes que viven,
    laboran, pasan y sueñan,
    y en un día como tantos,
    descansan bajo la tierra.

  • آقای صفدری عزیز
    چه چیزها که از شما می آموزیم از لطف تان سپاس گذارم و یک خواهش دوستانه اگر شعر میگویید چه خوب میشد اگر چندتایی از آنها را منتشر میکردید .

    و اما چند نکته : امروزه عشق واژه ی پایمال شده ایست در دست عموم بی معنی و زیادت استعمالش آن را کم اثر کرده زیرا گفتنش خطری برای مخالفانش ایجاد نمیکند کاملا اسیر و بی خطر و نیازمندِ تعریفی انقلابی….
    جایی که اتوماسیون دستِ همبستگی را از پشت میبندد .
    جایی که اینترنت مجالِ یک تعامل ساده ی روزمره را میگیرد
    و جایی که با اسمِ رمزِ سرعت زمان عشق ورزیدن میگذرد .
    شرایط مادی و اقتصادی امروز نتایج عشق های فردی را پیش بینی کرده است و الا توزیع تسهیلات ازدواج ، سیاست خروج از رکود عاطفی و فساد به شمار نمی آمد .
    کاملا واضح است وقتی قانون وظیفه زناشویی وضع میکند مقصودش چیست…
    آیا مقصود ما از عشق همان عشقی است که یک روانشناس به مراجعه کنندگان دل مرده اش( انسانِ جداشده از خویشتن )پیشنهاد میکند ، عشقی که دیگر فرد محوری در جامعه را به کمال میرساند ، عشقی که انسان را بیشتر به لاک انزوا میکشاند .
    ما عشقی میخواهیم که کودکان با تمام وجود از جامعه درک میکنند عشقی که هیچ ابهامی برای کودکان ایجاد نمیکند ، عشقی که جنسیت تنها اوج زیبایی اش باشد نه همه چیزش…
    «عشقی که در کام‌یابیِ تنانه ریشه می‌دواند و برپایه‌ی تقسیمِ یک لذتِ مشترک رابطه‌ای بنا می‌نهد که سخاوت‌مندی‌اش » در اینجا به عقیده من سخت ترین کار این است که برای تمام اقشار جامعه کامیابی را با سخاوت مندی پیوند بدهیم ، درست است در حیطه ی نظری مشکل پیش نخواهد آمد اما در عمل ما سخاوت را در نهایت لطفی بیش نمیدانیم زیرا به عقیده من معنای فردگرای عشق ، امروزه تحمل نمیکند که برتر نباشد بلکه برابر .
    و
    عشق را درمانگر چه نمی یابند ، ترس. البته نه ترسی که ساخته ی دست خود انسان است. ترس از موشک و بمب و سرباز و پلیس ، ترس از آینده ای مبهم که تحت تأثیر منظره فقر و بیکاری و مهاجرت و جنگ است.

    آری به راستی که با شور عاشقانه ای لبریز از اهداف مشترک میتوان فضا_زمان کالا را پس گرفت.
    ما قدرتی که از عشق سرچشمه میگیرد را باید سلاح مبارزه با تمام سختی های راه رسیدن به سرزمین آرزوها کنیم .

    دوستتان دارم
    با بهترین آرزوها

  • یاد مصرع معروف حافظ افتادم
    فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم

بایگانی

برچسب‌ها