banalites-de-base

آن‌چه ما مدعی‌ هستیم در انحصارِ خود داریم نه هوشمندی و فراست بلکه کاربردِ آن است. موضع‌گیری ما راه‌بُردی است، ما در مرکزِ هر گونه ستیزه‌ای قرار داریم. توانِ ضربتیِ ما امرِکیفی است. اگر کسی این نشریه را به این دلیل که سخت عصبانی‌‌اش کرده به فاضلاب بیندازد، این عمل‌اش بسیار بارورتر است تا این‌‌که نشریه را بخواند، آن‌را نصفه‌نیمه بفهمد و از ما رساله‌ای تفصیلی بخواهد که به یاریِ آن بتواند به خودش ثابت کند آدمی هوشمند و فرهیخته‌، یعنی یک کودن، است. باید این موضوع دیر یا زود فهمیده شود که کلمات و جمله‌هایی که ما به کار می‌بریم هنوز نسبت به واقعیت در تأخیر اند؛ به عبارت دیگر، که پیچ‌وتاب‌خوردگی و ناشی‌گریِ در شیوه‌ی بیان‌ِ ما ( همان‌که  آدمی اهلِ ذوق، بی‌آن‌ چندان به خطا رفته باشد،  آن را یک « تروریسمِ سربسته‌ی تاحدی آزارنده » می‌نامد) به این علت است که، در این مورد هم، ما در مرکز قرار داریم، در مرزِ مبهمی که در آن نبردِ بی‌نهایت پیچیده‌ی زبانِ دراسارتِ قدرت ( شرطی‌شدگی ) و زبانِ آزادشده ( شعر ) جریان دارد. ما کسی را که براثرِ بی‌صبری دورمان می‌افکند به کسی که با یک گام تأخیر دنبال‌مان می‌کند ترجیح می‌دهیم، زیرا زبانِ ما هنوز شعرِ راستین، یعنی ساختنِ آزادانه‌ی زندگیِ روزمره، نیست.

هرآن‌چه به اندیشه ربط دارد به نمایش مرتبط است. اغلبِ آدم‌ها در خوف و ترور از بیداری و به‌خود آمدن به سر می‌برند، خوف و تروری که قدرتْ عالمانه از آن نگهداری می‌کند. شرطی‌شدگی، که شعرِ ویژه‌ی قدرت است، سیطره‌ی خود را چنان بسط داده ( هر گونه تجهیزاتِ مادیِ موجود متعلق به اوست: مطبوعات، تلویزیون، کلیشه، جادو، سنّت، اقتصاد، تکنیک ــ چیزی که ما آن را زبانِ در اسارت می‌نامیم ) که تقریباً موفق شده آن‌چه را مارکس بخشِ محفوظ‌مانده از سلطه می‌نامید در خود حل کند و به‌جایش بخش دیگری بنشاند ( در این باره رجوع شود به بند ۲۶، و چهره‌‌ی نمونه‌ی  «زنده ماندگان»). اما امرِ زیسته نمی‌گذارد به این آسانی به توالی‌ای از چهره‌بندی‌های تهی فروکاسته شود. مقاومت در برابرِ سازمان‌دهیِ بیرونیِ زندگی، یعنی سازمان‌دهیِ زندگی به‌مثابه زنده‌مانی، بیش‌از تمامی آن‌چه تا کنون به صورت ابیات موزون یا عباراتِ منثور انتشار یافته شعر دربر دارد، و شاعر، به معنای ادبیِ کلمه، کسی است که دست‌کم این‌نکته را فهمیده یا احساس کرده باشد. اما چنین شعری زیر ضربه‌ی تهدیدی سنگین به سر می‌برد. به‌یقین، این شعر، بنا به معنای سیتواسیونیستیِ آن، چیزی نیست که توسط قدرت فروکاسته و مصادره به مطلوب شود ( همین‌که عمل و حرکتی غصب و مصادره‌به‌مطلوب شود، تبدیل به کلیشه، شرطی‌شدگی و زبانِ قدرت می‌گردد). با این‌ وجود، چنین شعری در محاصره‌ی قدرت قرار گرفته است. قدرت امرِ نافروکاستنی را با در انزوا گذاشتن ِ آن محاصره می‌کند و به چنگ می‌گیرد؛ و با این حال، انزوا قابل‌زندگی نیست. دو گیره‌ی انبُره عبارتند از: ازسویی تهدیدِ فروپاشی ( دیوانگی، بیماری، بی‌خانمانی، خودکشی )، از سوی دیگر، درمان‌گری‌هایی با کنترل از راه دور؛ دسته‌ی اول، مرگ را میسر می‌سازند و دسته‌ی دوم زندگی‌مانیِ صرف را ( پیام‌رسانی و ارتباطِ تهی، پیوستگیِ خانوادگی یا دوستانه، روان‌کاوی در خدمتِ ازخودبیگانگی، مراقبت‌های پزشکی، کاردرمانی). انترناسیونالِ سیتواسیونیست باید دیر یا زود خود را همچون اقدامی درمان‌گرانه تعریف کند: ما آماده‌ایم از شعرِ ساخته‌ی همگان در برابرِ شعرِ کاذبِ سرهم‌شده توسط قدرت ( شرطی‌شدگی ) محافظت کنیم. بایسته است که پزشکان و روان‌کاوان نیز این موضوع را دریابند، و گرنه روزی همراه با معماران و دیگر مریدانِ زنده‌مانی، به سزای اعمال‌‌شان می‌رسند.

5 دیدگاه

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

  • اگر در جمع بیماران و دیوانگان باشی اتفاقا انزوا هم درمانگر است و هم قابل زندگی، حتی اگر توسط قدرت به انزوا فرورفته باشی. می توانی از انزوای خود سنگری بسازی علیه هجوم هر قدرتی یا حتی هر نوع نسخه پیچی درمانگر. انزوا هم می تواند تاثیر خود را بگذارد و آن هم بستگی به نوع انزوا دارد. اینکه توی نوعی بتوانی به هر طریقی از انزوایی که یک طرفش قدرت است و طرف دیگرش مردم دربیایی به این بهانه که باید حتما از انزوا درآمد و نجات پیدا کرد یا راه کار نشان داد غلط است! راهکار این است که نشان بدهی چطور می شود در انزوا سالم و سرپا ماند و یا اگر افتادی و مغلوب شدی باز هم ایستاده به نظر بیایی! در مورد انزوا و خودکشی نمی شود یک حکم کلی و قطعی صادر کرد! بستگی دارد به این که چه کسی و چرا در انزواست و چه کسی و چرا خودکشی کرده است. اگر آن انزوا و خودکشی با معنا و مفهوم و دلیل بوده باشد قطعا تاثیر مثبتی خواهد گذاشت به شرط آن که از آن انزوا و خودکشی سوء برداشت نشود. حرف از یک بیماری مسریست و وقتی در یک جامعه ی بیمار، تو در قرنطینه ی انزوایی، یعنی تو سالمی و برای حفظ سلامتت نباید حتما بروی وسط آن جامعه! تو خود بهتر از هر کسی می دانی که نیازی به هیچ درمانگری نداری و اگر کسی یا جنبشی با این عنوان بخواهد از تو حمایت کند بسیار جای تردید دارد، چرا که این آنست که در انحصار قدرت است و خود خبر ندارد! یعنی قدرت و جنبش هر دو دارند با ” در انزوا قرار گرفته شده” یک جور برخورد می کنند! یا باید طرد شود یا حمایت شود! چرا جنبش باید همچون “اقدامی درمانگرانه” خود را تعریف کند؟! و خود را در چنین “مقامی” قرار دهد؟! از چه چیزی در برابر چه می خواهد مراقبت کند؟! از شعر ساخته ی همگان در برابر شعر کاذب سرهم شده؟! خب چه نیازی به مراقبت و دفاع؟! وقتی جنبش می آید و در این مقام سخن از مراقبت به میان می آورد، یعنی بر بیمار بودن شعر سالم ساخته ی همگان و یا دست کم بر ناقص بودن آن صحه می گذارد! و این خود نوعی همسو شدن با قدرت است و در تضاد با اهداف و وعده های جنبش! در صورتی که شعر سالم نیازی به مراقبت ندارد.

    • لیلی عزیز، از نظر و نقد شما سپاس‌گزارم و خوشحال از این‌که این گونه متن‌ها خوانندگانی چون شما پیدا می‌کند.
      به نکته‌های مهمی که مطرح کرده‌اید جداگانه و به تدریج می‌پردازم. فعلاً به چند اشاره و دعوت بسنده می‌کنم.
      متنِ «پیش‌پاافتاده‌های بنیادی» بیش از نیم قرن پیش نوشته شده. کتاب‌های بعدی رائول ونه‌گم این موضوع‌ها را به تفصیل و با پالایش بسط داده است. « رساله‌ی زندگی‌دانی» که پس از این متن درآمد، اولین گام این تداوم بود، که امیدوارم به‌زودی فارسیِ آن را منتشر کنم. پس از آن نیز کتاب‌های بسیاری دیگری این چشم‌انداز را، همچون تمِ اصلی در واریاسیون‌های مختلف، به سیاق و قیاسی موسیقایی، گسترش داده. تا همین کتابِ آخری رائول، به نام «درباره‌ی سرنوشت» که معرفی مختصری از آن را بزودی می‌نویسم. در ضمن همان بندها و ماده‌هایی که از کتاب « اعلامیه‌ی حقوق موجودِ انسانی» روی سایت گذاشتم، می‌تواند عناصری از پاسخ به نکته‌هایی باشد که شما مطرح کرده‌اید، از جمله:
      انزوا با تنهایی تفاوتی ماهوی دارد. نیاز به تنهایی و خلوت‌گزینی، یک ضرورت و کیفیت انسانی است. اما تحمیلِ انزوا، یا ایزوله شدن، سرکوب‌گرانه و ضد انسانی است. آن‌چه شما درباره‌ی سنگرساختن از «انزوا» می‌گویید، به نظرم ساختنِ موقعیتی آفرینش‌گرانه از تنهایی است. و این درست همان ویژگیِ زندگی و اندیشه‌ی کسانی چون رائول ونه‌گم نیز هست.
      در باره‌ی خودکشی، من هم با شما همنظرم که محکوم کردنِ اخلاقیِ آن بی‌ربط و مهمل است. اما این‌جا دیدگاه و اندیشه‌ی دیگری مطرح است. ریشه‌های این ارزیابی در آرا و اندیشه‌ی کسانی چون ویلهم رایش در روانکاوی و اسپینوزا در فلسفه نهفته است. و این باور، که برخلاف نظر فروید، غریزه و رانه‌ی مرگ به‌طور طبیعی وجود ندارد، و با سرکوب رانه‌ی زندگی به وجود می‌آید. از سوی دیگر، کسانی چون رائول ونه‌گم، با سلاح شعرِ خاصی که لوتره‌آمون مطرح کرد، به مصاف خودکشی رفتند، یعنی پس از صدها خودکشی از اواخر قرن نوزده تا اوایل قرن بیستم که در میان هنرمندان رخ داده بود. خودکشی نیز مثل انزوا و بیماری روانی، و نیز مثل هر نوع تخریب یا خودتخریبی، یک انتخاب نیست، یک اجبار و یک ضایعه است، و حتا شکلِ اعتراضیِ آن هیچ تأثیری بر اربابان قدرت ندارد.
      سیتواسیونیست‌ها، یا موقعیت‌آفرینان، متأثر از لوتره‌آمون و هانری لوفه‌ور، معنای دیگری برای شعر قائل اند، در همین نوشته هم آمده که منظور شعرِ منظوم یا منثور نیست. بیشتر همان معنای قدیمی پوئیزیس، یعنی ساختن و آفریدن، یا زیستنِ شعر مد نظر است. بنابراین شعر ساخته‌ی همگان ( بنا به عبارت لوتره‌آمون ) مجموعه‌ اشعارِ همگانی نیست، زندگیِ جمعیِ همگانی است، و شعرِ نوشته‌شده و سروده‌شده، تنها یکی از ابعاد این شعر زیسته‌ی اجتماعی می‌تواند باشد.
      در مورد «مراقبت» از چنین شعری، واکنش و نظرِ شما مرا متقاعد کرد که باید معادل دیگری برای فعلِ فرانسوی protéger در این متن به کار ببرم. مثلاً حمایت، مواظبت، حراست، محافظت. تا چنین شبهه‌ای پیش نیاید که انگار می‌خواهد پلیس مراقبت تشکیل دهد. هر چند کلمه‌ی مراقبت را شما به کار برده‌اید و نه من.
      امیدوارم به تدریج و به یمنِ توجهِ خوانندگانی چون شما بتوانم این چشم‌انداز را بیشتر و بهتر باز کنم.

  • بهروز عزیز، به همه ی نکاتی که ذکر کردید واقفم اما همچنان متقاعد نشدم! این یک نکته ی کاملا بدیهیست که تنهایی با انزوا تفاوت دارد اما بر خلاف شما فکر نمی کنم این تفاوت ماهوی باشد، ریشه و ذات هر دو یکیست منتها یکی کامل تر از دیگریست و آن انزواست، حال چه در اقدامی سرکوبگرانه از سوی قدرت به توی نوعی تحمیل شده باشد چه به انتخاب خود به انزوا فرو رفته باشی. درواقع این طرز فکر قدرت است که فکر می کند با به انزوا بردن شخص او را سرکوب کرده است اما به نظر من عکس قضیه صادق است و انزوا دقیقا تو را آگاه تر و بیدارتر و به حقیقت نزدیکتر می کند چرا که تو را از محیط و جامعه ی بیمار و هر نوع عوامل بیماری زا دور می کند و چه خوبست اگر که خود انسان به این انزوا بی توجه باشد با تحمیل انزوا از سوی قدرت، به این حقیقت دست یابد. من حرفم این بود که اگر با این دید بهش نگاه کنیم آن انزوا بر خلاف تفکر قدرت نه تنها سرکوبگرانه نخواهد بود که اتفاقا انسان را بیدارتر و آگاه تر از قبل خواهد کرد و موقعیت جایگاهش را مهمتر از پیش خواهد ساخت و بخشی از توجه و اشتیاق جامعه ی سردرگم را ناخواسته به آن سمت معطوف خواهد کرد. در مورد “مراقب” هم به هیچ عنوان “کودکانه” ذهنم به سمت مراقبت پلیسی و حفاظتی و امنیتی نرفت ، چون سخن از اقدام درمانگرانه بود و احتمالا تجویز نسخه هایی برای درمان! همچنان که در مورد “شعر ساخته ی همگان” به هیچ عنوان به قالب و ساختار و فرم شعری اشاره نداشتم اگر چه به چنین کوته بینی و سطحی نگری ای متهم شدم! در هر صورت حرف من این بود که زندگی شاعرانه ی جمعی و یا شعر ساخته ی همگان اگر سالم است نیازی به تفکیک و درمان ندارد و اگر نیاز دارد جنبشی بالای سرش به عنوان مراقب باشد بنابراین جنبش هم همسو با قدرت است و “درست یا غلط “بر نظر قدرت یعنی”تردید بر سلامت شعر ساخته ی همگان” به شیوه ای دیگر صحه می گذارد. حرف من این بود که “جنبش” بهتر است به جای اینکه جامعه ی سالم را با نسخه های خود سالم تر نگه دارد و یا مراقب باشد شعر کاذب به درون آن نفوذ نکند بهتر است توجه خود را روی شعر کاذب و جامعه ی بیمار و درمان آن معطوف سازد. همگان خود قدرتند و اگر قدرت، جاهلانه زیستن را جایگزین شاعران زیستن کرده است دلیلش تقاضای همین “همگان” بوده است ، همگان شاعرانه زیستن خواه و همگان جاهلانه زیستن خواه! یعنی همگان همیشه چیزی خواه و همگان نیازمند به یک قدرت و برتری! ما نمی توانیم همگان را از هم تفکیک کنیم. تفکیک و تقابل نه تنها نمی تواند موقعیت بهتری را رقم بزند که برعکس قدرت را قدرتمند تر از پیش می کند و شعر کاذب همگانی را نخراشیده تر!

    • لیلی عزیز،
      اولاً پوزش می‌خواهم از این‌که لحنِ من احساسی از « متهم بودن » به چیزی که منظورتان نبوده در شما برانگیخته. از آن‌جا که هیچ‌گاه با قضاوت و محکمه و اتهام و تبرئه میانه‌ای نداشته‌ام، امیدوام این برداشت از ذهن‌تان دور شود.
      متقاعد نشدن شما مرا بیشتر متقاعد می‌کند که این تبادل‌نظر را مبنای مقاله‌های دیگری قرار دهم. هر چند استنباط من این است که اختلاف‌نظرِ ریشه‌ای با هم نداریم. ولی شاید دقت در فورموله کردنِ حرفهایمان نزدیکی‌ها و فاصله‌ها را مشخص‌تر کند.
      مثلاً من انزوا را تنهاییِ اجباری و سرکوب‌گرانه، یعنی معادل زندان می‌دانم، اما شما می‌گویید انزوا حتا اگر تحمیلِ قدرت هم باشد، ما باید از زاویه‌ی دید قدرت به آن نگاه نکنیم تا تبدیل به چیز مثبتی شود و انسان را آگاه‌تر و بیدارتر سازد. من با شما موافقم که تبدیلِ چیزهای منفی و مخرب به چیزهای مثبت و سازنده یک اقدامِ کیمیاگرانه‌ی انسانی است. اتفاقاً رائول ونه‌گم در شناختِ کیمیاگری یدی طولانی دارد و این مفهوم را مدام به کارمی‌گیرد. ولی تلاش برای تبدیل و دگردیسی منفیات با خواستنِ آن‌ها فرق می‌کند. این‌طور نیست؟
      من حساسیت و نقد شما را نسبت به مراجعی که قصد مراقبت از فرد و اجتماع را دارند می‌فهمم و با آن قاطعانه موافقم.
      اشاره‌ای که در این متن به « درمان‌ » شده، با آن‌چه شما برداشت کرده‌اید از ریشه فرق می‌کند. یادم هست سال‌ها پیش از رائول پرسیدم آیا برایش پیش آمده که نیاز به تعمیر و مرمتِ روحی روانی داشته باشد، جواب داد : « روزی صد بار!». منظور از درمان نیز همین مرمت و تعمیر ِ تخریب‌هایی است که بر ما تحمیل می‌شود. خودِ شما از « جامعه‌ی بیمار و بیماری‌زا » می‌گویید. مسئله این است که ما، چه فرد و چه اجتماع، چه درمان و پادزهری در برابر زهرِ جامعه‌ی ضدانسانی داریم یا می‌توانیم بسازیم. گیریم این وضع حقیقتی در ذاتِ اجتماع باشد، با این حال آن جمله‌ی نیچه هم بی‌ربط نیست که « ما برای آن‌که از فرط حقیقت نمیریم به هنر نیاز داریم». به نظرِ من این‌که ذاتِ زندگی و جامعه را شر بدانیم، یا مفهوم تراژدی را به زندگی اجتماعی سرایت دهیم، خودش یک پدیده‌ی ذهنی و برآمده از تمدنِ خاصی است که ده‌هزار سال است بر جوامع انسانی سیطره یافته. « همگان » مورد نظرِ شما، نیز برخاسته و حاصل همین تمدن است، و من هم مثل شما هیچ امیدی به آن ندارم. اما آیا حتا در خیال و اتوپیای خود نمی‌توانیم همگانِ دیگری تصور کنیم؟ آن شعرِ ساخته‌ی همگان فرآورده‌ی یک همگان متفاوت است نه توده‌ی ازخودبیگانه‌ای که مقهورِ شعورِ کاذبِ قدرت‌هاست.
      نه، قرار نیست هیچ کس و هیچ جنبشی « بالا سر جامعه » بایستد و مراقبِ سلامتِ آن باشد. من هم با شما کاملاً موافقم که نوشته‌اید : « حرف من این بود که “جنبش” بهتر است به جای اینکه جامعه ی سالم را با نسخه های خود سالم تر نگه دارد و یا مراقب باشد شعر کاذب به درون آن نفوذ نکند بهتر است توجه خود را روی شعر کاذب و جامعه ی بیمار و درمان آن معطوف سازد.» آیا توجه به شعرِ کاذب و جامعه‌ی بیمار همان تلاش برای مصون ماندن از آن، و بنابراین محافظت و مواظبت از شعر سالم نیست؟ این شعر سالم را رائول ونه‌گم آگاهی، شم، شعور، هوشمندیِ حسی از سوی انسانِ در فراشدِ انسانی‌شدن می‌نامد.
      باز هم از شما ممنونم و قول می‌دهم این موضوع‌ها را در مقاله‌های دیگر نیز پی‌گیری کنم.

بایگانی

برچسب‌ها