banalites-de-base

۱۴

انقلاب‌های بورژوایی با حمله‌ی مستقیم به سازمانِ اسطوره‌ای ظواهر، به‌رغمِ قصدشان با نقطه‌ی عصبیِ حساسِ نه فقط قدرتِ وحدت‌مند بلکه همچنین قدرتِ سلسله‌مراتبی به هر شکلِ آن، درافتادند. آیا این اشتباهِ اجتناب‌ناپذیر می‌تواند توضیح‌دهنده‌ی عقده‌ی گنهکاری‌ای باشد که یکی از خصائلِ چیره‌ی روحِ بورژوایی است؟ به‌هرحال در یک چیز جای تردید نیست، و آن این است که این اشتباهی اجتناب‌ناپذیر بوده است.

اشتباه نخست از آن‌رو  که پس از ‌شکسته‌شدنِ کِدریِ دروغینی که تملکِ اختصاصی را لاپوشانی می‌کند، اسطوره از هم‌می‌پاشد و خلأیی برجای می‌گذارد که تنها یک آزادیِ هذیانی و شعرِ سترگ می‌توانند آن را پُر کنند. به‌یقین، شعرِ اورگیایی تا به امروز قدرت را از پا نیفکنده است. شعرِ اورگیایی، به‌دلایلی به‌آسانی ‌توضیح‌دادنی، موفق نشده این کار را انجام دهد، و نشانه‌های مبهم و دوپهلوی آن توأمان هم ضربه‌های واردآمده را برملا می‌سازند و هم زخم‌ها را التیام می‌بخشند. بااین‌همه ــ تاریخ‌نگاران و زیبایی‌شناسان را با کلکسیون‌هاشان به حال خود بگذاریم ــ کافی است رُویه‌ی خاطره را بخراشیم تا فریادها، کلمات، اعمال و حرکاتِ قدیم دمار از قدرت در تمامی گستره‌اش از نو برآوَرَد[۱]. به میزانی که خاطرات  با تبدیل‌شدنِ تدریجی‌شان به خاطرات زنده ، درست مانندِ زنده‌مانی و بقای ما، رفته‌رفته در روندِ ساختنِ زندگیِ روزمره‌مان حل و جذب می‌شوند، تمامی سازما‌دهی‌ِ بقای خاطرات نیز مانع از آن نمی‌شود که فراموشی آن‌ها را بزداید.

فرایندِ اجتناب‌ناپذیر: همان‌گونه که مارکس نشان داده، پیدایشِ ارزشِ مبادله و جایگزینیِ نمادینِ آن با سکه‌ی پول راه را بر بحرانی نهفته و عمیق در دلِ جهانِ وحدت‌مند می‌گشاید. کالا خصلتی جهان‌شمول و فراگیر ( یک اسکناسِ ۱۰۰۰ فرانکی بازنمودِ تمام آن‌چیزی است که من می‌توانم با این مبلغ به دست آورم ) و خصلتی برابرانه ( تبادلِ چیزهای برابر) به روابطِ انسانی وارد می‌کند. بخشی از این « جهان‌شمولیِ برابرانه»  از دسترسیِ استثمارکننده و استثمارشونده به‌یکسان بیرون است، اما این‌ها هر دو خود را درآن بازمی‌شناسند. آن‌ها خود را رویاروی یکدیگر بازمی‌یابند، و تقابل‌شان با هم دیگر نه در هاله‌ی راز و رمزِ تولد و تبارِ ربّانی، آن‌چنان‌که در موردِ نجبا و اشراف مصداق داشت، بلکه در پوششِ استعلاییْ معقول و قابل‌فهم صورت می‌گیرد که همان لوگوس [ کلام، منطق، نطقِ عقل و حکمت] است، یعنی مجموعه‌ای از قوانینِ قابل‌فهمِ همگان، هر چند چنین فهم و تفاهمی همچنان در راز ورمز پوشیده شده باشد. راز و رمزی که نوآموزانِ رازآشنای خودش را دارد، نخست روحانیان که می‌کوشند لوگوس را در برزخِ ربّانی نگاه دارند تا اندکی بعد جایگاه و منزلتِ مأموریتِ مقدس‌شان را به فیلسوفان، و سپس به فن‌شناسان تسلیم کنند. این روند طی‌شده از جمهوری افلاطونی به دولتِ سیبرنتیکی است.

بدین‌سان، زیرِ فشارِ ارزشِ مبادله و تکنیک ( که می‌توان آن را « واسطه‌گریِ قابل دسترسی » نامید)، اسطوره به‌آهستگی غیرروحانی می‌شود [ به صورت لائیک درمی‌آید]. بااین‌حال، دو رویداد قابل ذکر و توجه است:

الف) لوگوس با جداشدن از وحدتِ عرفانی و رازآمیزِ خود توأمان در درونِ همین وحدت و علیهِ آن ابراز وجود می‌کند. بر رُویه‌ی ساختارهای رفتاریِ جادویی و تشبیهی ساختارهای رفتاریِ عقلانی و منطقی‌ای نگاشته و ثبت می‌شود که آن رفتارهای پیشین را نفی و حفظ می‌کنند ( ریاضیات، بوطیقا و فنِ شعر، اقتصاد، زیباشناسی، روان‌شناسی و غیره)؛

ب) هربار که لوگوس یا « سازمانِ ظواهرِ معقول» خودمختاری بیشری به دست می‌آورَد، به سوی قطعِ ارتباط با مقدسات و برخه‌وارشدن [تجزی] می‌رود. به‌گونه‌ای که این لوگوس نشان از خطری دوگانه برای قدرتِ وحدت‌مند دارد. اکنون دیگر این موضوع شناخته‌شده است که امرِ مقدس بیان‌گرِ سیطره‌ی قدرت بر تمامیت است، و نیز این‌که هرکس بخواهد به تمامیت دست یابد باید از  وساطت‌گریِ قدرت عبور کند: ممنوعیتی که عارفان، کیمیاگران و گنوسیان به آن دچار اند به قدرکافی این موضوع را ثابت می‌کند. این امر همچنین توضیحی بر این نکته است که چرا قدرتِ کنونی به « محافظت» از متخصصان می‌پردازد و بی‌آن‌که به آن‌ها اعتمادِ کامل داشته باشد، در وجودشان به‌طور مبهم و مغشوش میسیونرهای یک لوگوسِ بازتقدس‌یافته را بازمی‌شناسد. نشانه‌هایی از لحاظِ تاریخی وجود دارد که گواهِ تلاش‌های انجام‌شده برای تأسیسِ یک قدرتِ رقیبِ در درونِ قدرتِ وحدت‌مندِ عرفانی بوده و وحدتِ لوگوسِ خود را مطالبه می‌کرده است:  تلفیق‌گراییِ مسیحی، که خدا را به موجودی  قابلِ ‌توضیحِ روان‌شناسانه تبدیل می‌کند، جنبشِ رُنسانس، جنبشِ اصلاحِ دینی در اروپا و  جنبشِ روشنگری از این گونه تلاش‌هاست.

همه‌ی اربابان با تلاش برای حفظِ لوگوس از این امر آگاهی کامل داشته‌اند که تنها وحدتْ سازنده‌ی قدرتِ باثبات است. اگر  به این موضوع از نزدیک‌تر بنگریم می‌بینیم که تلاش‌های آن‌ها آن‌قدرها هم که ظاهراً تجزیِ لوگوس در قرن‌های نوزدهم و بیستم اثبات می‌کند، بیهوده نبوده است. لوگوس در روندِ عمومیِ اتم‌واره‌شدگی به صورتِ تکنیک‌های تخصصی ازهم‌فروپاشیده شد (فیزیک، زیست‌شناسی، جامعه‌شناسی، پاپیروس‌شناسی و مانندِ این‌ها)، اما همزمان بازگشت به تمامیت با نیروی بیشتری غلبه کرد. این را فراموش نکنیم که کافی است قدرتی با توانِ تکنوکراتیکِ تمام‌عیار برسرِ کار آید تا برنامه‌ریزیِ تمامیتِ به اجرا درآید، تا لوگوس به‌مثابه سیطره‌ی قدرتِ وحدت‌مندِ آینده بر تمامیت ( قدرتِ سیبرنتیک) جایگزینِ اسطوره شود. در چنین چشم‌اندازی، رؤیای دانشنامه‌نویسانِ قرنِ هژدهم ( پیشرفتِ نامعینِ به‌شدتِ عقلانی‌شده) صرفاً با دو قرن طفره تحقق یافته است. استالینیست ـ سیبرنتیک‌گراها در حالِ تدارکِ چنین آینده‌ای هستند. در چنین چشم‌اندازی است که باید فهمید « همزیستیِ مسالمت‌آمیز» آغازگاهِ یک وحدتِ توتالیتر [تمامیت‌گرا] است. زمانِ آن است که هرکس به این امر آگاه شود که از هم‌اکنون دارد در برابرِ آن مقاومت می‌کند.

[۱] – فعل فرانسوی saigner برپایه‌ی کلمه‌ی sang (خون ) چند معنی دارد، عمدتاً حول و حوشِ خون افشاندن، کشتن و به هلاکت رساندن. در کش‌وقوس یافتن معادلِ فارسی، کلمه‌ی « دمار » به ذهنم خطور کرد. لغت‌نامه‌ی دهخدا، آن را مرکب از « دم» ( از دمیِ عربی به معنی خون) و «آر» ( از « آوردن» فارسی) ذکر کرده است. اما درعین‌حال دمار ( در اصلِ ترکی) به معنی رگ و ریشه است، و به همین معنی در زبان کردی هم به کار می‌رود: ده‌مار ده‌رهاتن، به معنی تارومارشدن و دمار از روزگار کسی در آمدن است. بنابراین در ترجمه‌ی این عبارت به نظرم استفاده از کلمه‌ی « دمار» باتوجه به پژواک‌های آن بی‌ربط نیست.

افزودن دیدگاه

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

بایگانی

برچسب‌ها