پس از تعلیقی نُه ماهه

ــ‌ از سرگیریِ فعالیت این وب‌سایت را پس از ماه‌ها تعلیق و وقفه نخست با ابراز سپاس و قدردانی‌ام از دوستان خواننده‌ای آغاز می‌کنم که پیام‌های مهرآمیزِ احوال‌پرسانه و نگرانیِ دوستانه‌شان در این مدت برای من دلگرم‌کننده و نشانگرِ دوام و قوامِ پیوندهای حسی ـ اندیشگی‌یی است که در طول پنج‌شش سال گذشته بر گردِ این کلبه‌ی کوچک مجازی ایجادشده است. این همدلی و همبستگی از سوی یاران و همراهان آشنا و ناشناس جزو همان رزقِ روحی است که در سرلوحه‌ی این وب‌سایت از آن به عنوان سرچشمه‌ی ارتزاق و مایه‌ی اشتیاق خود به اشتراک و تقسیم یاد کرده‌ام.

ــ در زبان فرانسوی، اصطلاحِ en vrac در برابر au détail به کار می‌رود. در قلمرو خرید و فروش اجناس، معادل‌های فارسی‌شان “عمده فروشی” در برابر ” جزئی یا خرده‌فروشی” است.  در توسع معنایی، عمده، کلی، روی‌هم‌رفته، بدون تفکیک و سواکردن، در برابر جداکردن و‌ جزء به جزء دیدن. آن‌چه در زیر می‌نویسم، نگاهی کلی و روی‌هم‌رفته و روی‌هم‌ریخته به موضوع‌هاست نه تحلیل و بررسی موشکافه. انگیزه‌ام بیشتر شکستن طلسمِ این تعلیق است.

ــ درست نه ماه پیش، در آخرین روزهای ماه فوریه، روال عادی زندگی روزمره‌ی ما،  من و دوست و همراه‌ام، با تهاجم ناگهانی و غافل‌گیرکننده‌ی یک بیمار روانی، یک طاعون‌زده‌ی عاطفی، یک توله‌فاشیست مختل شد. تاریخ‌های انتشار آخرین مطالب این سایت نشان می‌دهد که من حدود دو ماه پس از آن نیز چندین بار  با ادامه‌ی فعالیت‌ و انتشار چندین متن کوشیده‌ام در برابر این اختلالِ مسموم‌کننده مقاومت کنم. اما حضور نحسِ این طاعون‌زده‌ی فاشیست به‌صورت همسایه‌ی دیوار به دیوار و آزاررسانی‌های مداوم و پیاپی او، چاره‌ای جز گریز برای ما باقی نگذاشت. مصادف‌شدن این وضعیت با بحران کورونا و ممنوعیت‌های رفت‌وآمد، و بنابراین دشواریِ یافتنِ سرپناهی دیگر برای خانه‌کشی و نقل‌مکان به جایی دیگر از یکسو، و درگیرشدن با مسائل حقوقی و دادگاهی برای اولین‌بار در زندگی ( شکایت و پلیس و …) نمی‌توانست توان‌فرسا نباشد. در وصف روان‌شناختی این مردک فاشیست فعلاً همین بس که با فراخواندن پلیس از ما چنین شکایت می‌کرد: « این‌ها سربارِ کشورِ من اند، این‌ها طرفدارِ جلیقه‌زردها و مخالفِ رئیس‌جمهور من‌اند، این‌ها به زبان “ایرانی” حرف می‌زنند» … این یاوه‌ها از  گاوگندچاله‌دهانی بیرون می‌ریخت که شغل‌اش تدریس در دبیرستان است، تا دیروز خود را دوست ما می‌دانست، و متن‌هایی را از ما می‌گرفت و می‌خواند و در نقدِ وضع موجود در فرانسه خود را هم‌عقیده با ما قلمداد می‌کرد.

ــ گوشه‌هایی از بعضی مشغله‌های ذهنی من در آن تاریخ و موضوع‌هایی که تا هنگام این پیشامدِ آبسورد و مهمل در دستور کار روزمره‌ام  بود، جسته‌گریخته در برخی از یادداشت‌هایم باقی مانده است. از قضا، تجربه‌ی مواجهه‌ی غافل‌گیر کننده با «بدی» پیش‌بینی‌نشده و نامنتظره. در یکی از متن‌های گذشته ــ تحریرِ بی رشته ــ  نوشته بودم :

فیلم‌ساز دوست‌داشتنی ما، محمد رسول‌اف، در گیر و دار گرفتاری دیرینه‌اش با دستگاه سانسور، اخیراً در مصاحبه‌ای پیرامون فیلم لِرد می‌گفت ( نقل به معنا ) سیاه‌نمایی روشنی افکندن به قصد نمایاندن چیزهایی است که در تاریکی و سیاهی مانده است. این تعریف به نظر من نمونه‌ای است از همان شگرد موقعیت‌سازانه که من معادل « مضمون‌ربایی » را برایش به کار برده‌ام. تبدیل‌سرشت و تبدیل‌معنای یک واژه‌ی وندی « نما »، از وانمودن  به  نمایاندن. آشکارسازی و روشن‌گریِ ابعاد سیاه، تاریک و پنهان‌مانده‌ی اجتماعی و فردی ما به‌ویژه طی چهار پنج دهه‌ی اخیر. شجاعت در انگشت نهادن بر عارضه‌ها و امراضی که در تار و پود روابط اجتماعی خزیده و روابط انسانی را به دندان کریه منفعت‌طلبی‌های صیادخویانه و طعمه‌جویانه می‌جود و نابود می‌کند.

در برخی از متن‌های روان‌کاوی مفهوم frérocité بررسی شده است ( لاکان نیز به روال معمول خود با این کلمه‌ هم بازی‌هایی کرده است ). این نوواژه ترکیبی است از دو کلمه‌ی frère ( برادر ) و férocité ( قساوت، درندگی ). به نظرم می‌شود آن را به فارسی با ترکیبی از برادری و درندگی، برادرندگی نامید. به وجود آمدن و کاربرد قساوت و درندگی در قالب برادری، خویشاوندی و دوستی.

از سوی دیگر، مفهوم « هیولایی » از سوی کسانی بررسی شده است. مثلاً ژرژ آرتور گلدشمیت، که از مترجمان خوب آثار نیچه به فرانسوی هم هست، در مقاله‌ای می‌نویسد:

چیزها، و به‌طریق اولا، جانوران و گیاهان هیولایی نیستند، زیرا این‌ها به‌سادگی از رایه [ از سنخ یا نظم و نظامِ ] طبیعت‌اند و ، از همین‌رو، می‌توانند « فراتر از فهمِ بشر »، بیش‌ازحد بزرگ، یا بیش‌از حد کوچک باشند، اما هر چه که باشند همیشه با خودشان در سازگاری و انطباق اند. یک دایناسورِ موسوم به دیپلودوکویس ( دوتیرکی ) یا دایناسوری موسوم به تیرانوسور ( مارمولک بیدادگر ) ، هیچ‌کدام هیولایی نیستند، بلکه صرفاً یک دوتیرکی یا تیرانوسور اند. بی‌قواره و غول‌پیکر الزاماً هیولایی نیست. هیولای دریاچه‌ی لوخ‌نس جز برای کسی که آن را چنین می‌یابد هیولایی نیست. در رایه‌ی طبیعتْ هیولاییِ فی‌نفسه وجود ندارد.

برای این‌که چیزی هیولایی وجود داشته باشد، باید رو‌به‌رویی، نگاه یا کلام در میان باشد. ممکن است در احساسِ انقطاع و بریدگی، وقتی انسان به ورطه‌ی پریشانی می‌افتد، چیزی هیولایی وجود داشته باشد. کسی که خود را در حضورِ چیزی هیولایی می‌یابد آن را چنین می‌نامد. گفتن این‌که چیزی هیولایی است احتمالاً به‌معنی قرارگرفتن در جانبِ انسانیِ امور است، یعنی جانب‌داری از نوعی وفاق، نوعی پیوستگیِ قابل‌شناسایی و دارای خاستگاهِ انسانی که چیزی هیولایی آن را می‌گسلد و به مخاطره می‌افکند. یک سیل، یک آتش‌سوزی، پدیده‌هایی هیولایی نیستند، آن‌چه موجد و منشاء آن‌هاست هیولایی است.

در میان یادداشت‌های آن دوره این قطعه را هم می‌بینم که بخش آغازین یکی از ترجمه‌های ناتمام است، با عنوان « ناخودآگاهِ بدی، بدیِ ناخودآگاه»:

 فروید در من و نهاد می‌نویسد: « … سرشتِ انسان، چه در نیکی و چه در بدی، از تصوری که از خودش دارد، یعنی از آن‌چه که برای منِ او آشناست،  بسیار فراتر می‌رود».

به‌نظر می‌رسد فروید با این ملاحظه به پیامدِ اصلیِ ناخودآگاهی بر مسأله‌ی نیکی و بدی [خیر و شر ]، و به‌گونه‌ای به « درسی »  که کنکاشِ روانکاوانه می‌تواند از آن بگیرد، اشاره می‌کند: سوژه  در وضعیتی است که هم از ناخودآگاهی‌اش و هم از دامنه‌ی قابلیت‌هایش در انجام بدترین ـ و نیز بهترین ـ کارها از بیخ‌وبن بی‌خبر است و شناخت غلطی از آن دارد. این نکته‌ای است که مسأله‌ی « ناخودآگاهیِ بدی » را در دستور کار ما قرار می‌دهد و حتا ما را برمی‌انگیزد تا مسأله‌ی ناخودآگاهی را از طریقِ مسأله‌ی بدی [شر] به‌گونه‌ای دیگر دریابیم. آیا این بی‌خبری و شناختِ غلط از ناخودآگاهی همان بی‌خبری و شناخت غلطی نیست که در رابطه‌ی باطنی و متناقضِ فرد با « خوبی » و « بدی » هم وجود دارد؟ البته برای قابل‌فهم کردنِ این گزاره باید گام به گام روندی ترسیم شود که از طریقِ آن این رسوخِ علمِ مربوط به ناخودآگاهی در مسأله‌ی بدی و شر انجام می‌گیرد.

درد داشتن، به درد آوردن، بدی کردن.

مسأله‌ی Mal شر [ درد و بدی ] بُعدی متافیزیکی به‌همراه می‌آورد که می‌توان با اتکا به ‌دلایلی آن را پیشاپیش با روانکاوی بیگانه دانست. پس دست‌کم باید این کلمه را به لغوی‌ترین معانی‌اش دوباره در نظر بگیریم.  این کلمه هم بر رنجِ جسمانی، یعنی درد، دلالت دارد؛ هم به معنی آزار و عذاب، یا دردِ « روحی و اخلاقی » است. و  هم در گسترشِ معنی، به آسیب و گزند اطلاق می‌شود، چه آسیب‌زدن باشد  و چه آسیب‌دیدن.

گذارِ تعیین‌کننده، ارتقای صفت به اسم در این کلمه است: « le Mal » ، بدی و شر، به صورت یک اصل در مقابلِ اصلِ خیر [ خوبی و نیکی ] در می‌آید، یعنی « عاملِ بیزاری » در تقابل با « عاملِ دل‌خواهی ». در این معنا، این کلمه خصلتِ نفی‌کنندگیِ موجود در زوجِ مانَوی را جسمیت می‌بخشد: « خیر » و « شر » به دوگانگیِ « چیز خوب bon » و « چیزِ بد mauvais » بُعدِ مضاعفی می‌دهند.

ــ در همان روزها، زمستان پارسال، متأثر از اخبار مربوط به شورش و خیزش‌های مردمی و سرکوب‌شدنِ خونبارشان هم در ایران و هم در بسیاری از دیگر کشورهای جهان، و به‌طور کلی‌تر، موضوع واکنش انسانی به وضعیتِ ضدانسانی، بر آن شده بودم تا بار دیگر در باره‌ی چه و چگونه زیستن، چه و چگونه گفتن بنویسم. همین مرا به ارجاع و استناد به اندیشه‌های هانری لوفه‌ور و پرداختن به مفاهیم اساسی او، یعنی نظریه‌ی لحظه‌ها و سه مقوله‌ی زیسته‌ها، دریافته‌های حسی و دریافته‌های فکری، و بنابراین به ادامه‌ و بسط اشاره‌ها و استنادهای قبلی‌ام ترغیب می‌کرد. بازخوانی نامه‌های لوفه‌ور به اوکتاویو پاز و کتاب بسیار اساسیِ لوفه‌ور، حضور و غیاب، سرنخِ هدایت‌گر من  در این عرصه بود. به‌ویژه این که به پایان رساندنِ ترجمه‌ی متن‌هایی از بنژامن پره و شعر بلندِ نوای مکزیکیِ او، به من جمعیتِ خاطری بخشیده بود که بی آن نمی‌توانم بنویسم. در چنین حال و هوایی بار دیگر متنی را خواندم که دوستم اَلَن بیر، که خود با لوفه‌ور دوستی دیرینه و پایدار داشته، سال‌ها پیش در گرامیداشتِ آثار و آرای لوفه‌ور نوشته است. با شوق و یقین ترجمه‌ی این متن را آغاز کردم اما پیشامدِ یادشده مرا از ادامه‌ی این کار بازداشت. از سر گرفتن و به پایان رساندنِ این اقدام برای من معنایی از التیام و تاب‌آوری زخم و ضربه‌های نُه ماهه‌ی اخیر خواهد داشت. که  مرگ عزیزانی چون مارسل مورو، پی‌یر گالیسر، و دوستان نزدیک و دوری چون کاوه نداف، یا داوید گرایبر، را نیز شامل می‌شود.

ــ این جنبه‌ها از زندگی روزمره‌ی فردی از سویی و بافتارِ فراگیرِ وضعیتِ جهنمی سیاره در چنگال ویروس کورونا و سیطره‌ی سرمایه از سوی دیگر، مسأله‌ی چگونه گفتنِ زیسته‌ها را بیشتر و شدیدتر از همیشه به مشغله‌ و دغدغه‌ی اساسی من تبدیل کرده است. در این عرصه، زیسته‌ی منِ مترجم بیش از همیشه تنگناها و محدویت‌های زبان خود را برای ترجمه‌شدن و ترجمه‌کردن می‌زید و زندگی می‌کند. قصد دارم در این باره بیش از پیش بنویسم.

ــ  به قول دوستی که در باره‌ی زندگی و شعرهای آرتور رمبو پژوهش‌هایی ارزشمند کرده است، با ارجاع به حس و فکرهای والتر بنیامین در بررسیِ آثار بودلر و آپولینر، می‌توان گفت که با وقوع دو جنگِ جهانیِ گذشته و تغییرهای اجتماعی پس از آن، ما از دنیایی غیرشعر و شاعرانگی به دنیایی ضدشعر و شاعرانگی وارد شده‌ایم. به باور من، ضدشعر بودن، ضدزندگی بودن، ضدانسانیت بودن، و در یک کلام ضدعشق بودن، مفاهیمی مترداف و کردارهایی زاینده‌ی یکدیگرند. پرسش بنیادی این است که در چنین وضعیتی، تکلیفِ زندگی‌کردن، حس و شم، و ذهن و زبانِ انسان چیست؟ و به‌خصوص این که چه خمیرمایه‌ی انسانی و چه نوع آگاهیِ حسی‌ بوده که باعث شده انسان‌هایی مدت‌ها پیش از بروز اپیدمی اخیر، عمقِ فاجعه‌ی تمدنِ کالایی را حس و درک کرده‌اند و رؤیا و خواستِ براندازی این تمدن را داشته‌‌اند؟

ــ در رویارویی با نکبت و کراهت مسلط بر جامعه و زمانه، من درمان دیگری جز تعمیق و تلطیف آگاهی نمی‌شناسم. کشش و جذابیتِ هر کتاب برای من در همین خاصیتِ درمانیِ آن است. برای مثال، در همین ایام پاییزی خواندنِ رابله، و تفسیرهای هانری لوفه‌ور و رائول ونه‌گم از اندیشه‌ی او، بهترین سپرِ من در مقابله با نکبت و کراهتی بوده است که در سرتاسر این سیاره بیداد می‌کند. هر اثر هنری که زندگیِ ما را به اثر هنریِ ما و ما را به آفریننده‌ی این اثر تبدیل کند، به ما توانِ مبارزه‌ی توأم با سبک‌بالی می‌بخشد. امیدوارم با از سرگیری فعالیت این سایت به معرفی چنین آثاری به خوانندگان فارسی‌زبان ادامه دهم.

ــ و سرانجام، با نوشتن این چند حرفِ کلی و روی‌هم‌ریخته، که به قصد پایان دادن به تعلیق فعالیت چندماهه‌ی اخیرم می‌نویسم، به یاد شعری افتادم از ناظم حکمت، که آن را، درست چندی پیش از این وقفه‌ از روی ترجمه‌ی فرانسوی‌اش و با کمک دوستی ترک‌تبار، به فارسی برگردانده بودم. شاید حسنِ ختامی باشد تا وقت دگر.

عجیب‌ترین مخلوق دنیا

تو مثل یک عقربی برادر من

در تاریکیِ ترسان تو مثل یک عقربی.

تو مثل یک گنجشکی برادر من

تو در سراسیمگیِ یک گنجشککی.

تو مثل یک صدفی برادر من

مثل صدفی سربسته و راحت.

و هولناکی مثل دهانه‌ی یک آتشفشان خاموش، برادر من.

و افسوس که تو نه یک نفر،

نه پنج نفر،

که میلیون‌ها نفری.

تو مثل یک گوسفندی برادر من،

وقتی که جلاّبِ پوستینه‌پوش چوبدست‌اش را بلند می‌کند

سریعاً به گله می‌پیوندی

و تقریباً با غرور به‌سوی کشتارگاه می‌دَوی.

کلاً تو عجیب‌ترین مخلوقِ دنیایی

عجیب‌تر از یک ماهی

که در دریا زندگی می‌کند بی آن‌که بداند دریا چیست.

و  این ‌همه جور و ستم در دنیا،

به یمنِ وجودِ توست، برادرِ من.

و اگر ما گرسنه‌، از توان‌افتاده، در سرخی خون

مثل انگور لِه می‌شویم تا شراب‌‌مان گرفته شود،

نمی‌گویم همه‌‌‌اش تقصیر توست

ولی مقصرِ عمده‌اش تویی برادر عزیز من!

3 دیدگاه

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

  • درود بهروز عزیز و خوشحالم که به وبسایت تاثیر گذار و رهایی بخشت برگشتی زیرا زمانه شگفتی ها و تحولات عظیم ساختاریست و من هم با دلی پر امید به فوران این جنبش های ضد سلطه و تازگی هایش می اندیشم گر چه شاهد این بیرحمی ها بودن سخت است اما هدایای راه آزادی بی ثمر نمی ماند مانا و کامیاب باشید

  • سلام و درود بهروز جان

    راه سخت و راهزن بسیار و عمر اندک و من
    از کمینِ دشمنِ آگاه ! می ترسم رفیق

    متاسفم ک چنین جاندار ملعونی در جامه‌ی دوست در مسیر زندگی‌ت قرار گرفته و برات دردسرساز شده و خوشحالم ک مجددن شروع بنوشتن کردی و ما را میهمان اندیشه‌های زلالت میکنی

    بقول جوونای امروزی : آدرس بده ـ جنازه تحویلت بدم ، داداش 🙂

    سربلند و سلامت باشی عزیز

بایگانی

برچسب‌ها